✍: امان شادکام
من و محمد علی، صبح تاریک از خانه بیرون میشویم. از سر چهار راه بهموتر سوار میشویم. کمی پیشتر میرویم و موتر ایستاد میشود. راننده از گوشی همراهاش زنگ میزند و میگوید که بیاید دیگه!. شهر چراغانی است و من گاهی به طرف آسمان نگاه میکنم. میبینم که آسمان مثل زلال صاف است و ستارهها در آسمان خودنمایی میکنند. یک مرد نان بهدست از راه میآید. در کنار راننده مینشیند و میگوید که صف نان طولانی بود و نوبت به من دیرتر رسید. متوجه شدم، همان مردی است که دربارهاش در قسمت سوم نوشته کرده بودم و آن مرد را یک هفته قبل در خانهی برادر محمد علی دیدهبودم. او از لت و کوب شدنش توسط سربازان ایرانی قصه میکرد. آهسته از محمد علی سوال کردم که این قومای شما تا به هنوز کار میکند؟ با این سن و سال کار میتواند؟ محمد علی گفت که آری؛ مجبور است و با آنکه بچههایش ماشین دارد و به کارهای پر درآمد مشغول هستند، اما پدرش هم کار میکند.
دمی سوت و کور ماندم. به علاوهای صدای «گرگر و گورگور» موترها؛ صدای چیفچیف و شیفشیف راننده، نیز میزبان گوشهایم است. اصلاً نمیفهمم که راننده با خودش چه میخواند؟ گاهی تصور میکنم که صبح وقت است، شاید ذکر بخواند. راننده، ظاهراً مرد پیر به نظر مینماید. نمیدانم که از دورهای جوانی این شغل را انتخاب کردهاست یا بعد از تقاعد؟ بعد از بیست دقیقه بهکوچه ۲۸ میرسیم. من و محمد علی از موتر پایین میشویم. فکر میکنم ساعت ۶:۱۰ صبح به وقت محلی است و هنوز ساعتکاری شروع نشده است. زمانیکه دروازه را تکتک زدم و یک نفر به سن ۴۰ سالگی، دروازهای کارخانه را باز کرد و بعد از احوالپرسی من داخل رفتم. محمدعلی به کارخانهای روبهروی کارخانهی که من کار میکنم، رفت چونکه وی در آنجا کار میکند. کارگران آن کارخانه هم اکثریت از هزارههای افغانی است.
قبلاً که سه روز در اینجا (کارخانهای پلاستیک) کار میکردم، تنها بودم. مدتیکه در اینجا نبودم، اسماعیل جدید آمده است. این کارخانه به سه نفر نیاز داشت و حالا با آمدن من، کارگران یدیاش تقریباً تکمیل میشود. قبل از من و اسماعیل دو نفر دیگر اینجا بودند. آنها به جمعهبازار میروند و توسط سربازان ایرانی گرفتار و از ایران اخراج (رد مرز) شدند. آن دو نفر نیز از ولسوالی حصهای دوم بهسود بودند.
اسماعیل از من سوال میکند که قبلاً چند روز اینجا کار کردهبودم؟ میگویم که سه روز. اما او سکوت نمیکند و میگوید که چرا اینجا نماندی و رفتی؟ من میگویم؛ کارش برایم سختی میکرد و به یک جای دیگر رفته بودم و کار آنجا سختتر از اینجا بود. حالا دوباره پس آمدهام. حالا تلاش میکنم که طاقت بیاورم تا با کار اینجا عادت کنم. ولی اسماعیل در زیر لب میخندد و میگوید که کار از این آسانتر پیدا نمیشود.
ساعت ۶:۳۰ صبح احمد و ابراهیم نیز میآیند. احمد میگوید که امانالله دوباره رسیدنها بخیر!. انشاالله کمکم دستت راه میوفته. به کار شروع میکنیم. من داخل سیدنی، به دستگاه دو قالبه مینشینم و سر و ته بوتل را با چاقو میبرم. اسماعیل به دستگاهی کار میکند که باید دوازده ساعت ایستاده باشد. آن روزها قالب سبک بود. ابراهیم که مرد ۴۵ ساله به نظر مینماید. او در داخل سیدنی یک دستگاه دیگر مینشیند. ابراهیم ایرانی است و به شدت سنتی و مذهبی نیز است. او اکثر اوقات با صدای بلند میگوید: لا اله الله و محمد رسول الله. من مثل اسماعیل با صدای بلند کلمه شهادتین را جاری نمیکنم. به همینخاطر، او به من میگوید که امان الله! زمانیکه میگویم، لا اله الله، تو بگو؛ محمد رسول الله یا همین جمله رو تکرار کن چون خستگیات در میشه. من هم میپذیرم و هر زمانیکه او خسته میشود و با صدای بلند (لا اله الله) میگوید. من خیلی آهسته تکرار میکنم. اما از من انتقاد میکند که چرا بلند نمیگویم. گاهی با یک لبخند جوابش را میدهم و گاهی هم میگویم که بیشتر از این یاریام نمیکند صدایم. چند روز قبل، ابراهیم به من پیشنهاد کرد که اگر آدم مذهبی نیستم، به تهران بروم.
ابراهیم همیشه در پهلویش ترموز/فلاکس چای را میماند چونکه تشنه میشود. از ترموز داخل گیلاسش چای میریزد و من صدا میزنم که آغا ابراهیم! یک پیله چای به من هم بریز. او میگوید که نمیفهمم چه میگی!. از جایم بلند میشوم و به خودم یک پیاله چای میریزم. بعد با لبخند به پیاله اشاره میکنم و میگویم که آغا ابراهیم! ما به این پیله میگوییم. او نگاه میکند و میگوید که ما به این لیوان میگیم.
احمد سرکارگر ما هم ایرانی است. او گاهی مرا مثل بچهاش/پسرش به هرکاری امر میکند. مثلاً؛ امان! مواد را قاطی کن! امان! مواد را به دستگاه بیار. امان! احتیاط کن دستت را دستگاه نگیرد، چون کار همیشه است، اما اگر دست آدم معیوب شود، دیگر هیچی نیست. اما ابراهیم نیز مثل احمد مرا مورد حملات قرار میدهد. میگوید: امان الله! تند تند بزن (ضایعات اسباببازی را). امانالله! از افغانستان تعریف کن و از ربانی بگو. من در جوابش میگویم که ربانی، جنگ داخلی را در افغانستان شدت بخشید. او میگوید که امانالله! چه میگی؟
احترامیکه احمد به ابراهیم قایل میشود به من و اسماعیل نمیشود. او گاهی به ابراهیم کمک میکند، اما به من و اسماعیل کمک نمیکند. من آهسته کار میکنم و عقب میمانم. احمد حرف نمیزند، اما ابراهیم با قهر میگوید که تند تند بزن!. روزهایکه من از دستگاه پس نمیمانم کمی خوش است. هرازگاهی، احمد در موقع غذا خوردن از خاطرات دورهی سربازیاش قصه میکند. او میگوید که در زمان سربازی در تپههای مرز اسلام قلعه بین ایران و افغانستان بودم. یک روز یک موتورسکلیت سوار آمد و بدون اینکه متوجه شود، ما در نزدیکیاش به کمین نشستهایم، از خاک افغانستان وارد خاک ایران شد.
سرگُرد/فرمانده دستور شلیک داد و من هم لاستیک موتورسکلیتش را نشانه گرفتم. آن مرد با موتورش به زمین قلاج شد. داخل خورجین موتورش را نگاه کردم و دیدم که تریاک است. تریاکها را به سرگُرد دادم و از دست آن پسر افغانی گرفتم و به سوی کلانتری بردمش. در حین قدم زدن، پا به فرار گذاشت. او پیش میدوید و من از دنبالش!. بالاخره گیرش کردم، دستبند زدم و حتا اجازه ندادم که بهدستشویی برود. احمد دلیل آن عملش را به خاطر قوانین دولت توجیه میکرد و میگفت که اگر آن افغانی از دستم در میرفت، من سه سال باید زندانی میشدم.
اما ابراهیم، هیچگاه از گذشتهاش قصه نمیکند و فقط میگوید که امان الله! این کار تخمی است. واژهی تخمی را زمانی بهکار میبرد که سرکارگر نیست. موقعیکه بیاندازه خسته میشود بهآمریکا لعنت میفرستد و میگوید که این همه سختیها، به خاطر آمریکا است. با خود زمزمه میکنم که باید از این فرصت استفاده کنم و خودم را از شهادتین گفتن هرلحظه نجات بدهم. میآیم در کنارش و میگویم؛ عامل بدبختیهای مردم افغانستان و ایران، آمریکا است. بهتر است که برعلاوهی لا اله الله، از جمله مرگ بر آمریکا نیز استفاده کنیم. او میپذیرد و حالا هر زمانیکه ابراهیم از کار خسته میشود با صدای بلند فریاد میزند: «مرگ بر آمریکا». من هم از تهدل، فریاد میزنم؛ مرگ بر آمریکا!.
اما نمیدانم، این همه نفرین بر آمریکا چه سودی بر طبقهی کارگران دارد؟ ولی همینقدر میدانم که نفرین کردن آمریکا از کارخانههایکارگری، هیچ فایدهای برای کارگران ندارد. یک صبح زود ستارگان در آسمان میدرخشید که ابراهیم دستگاهها را روشن کرد و از چشمانش خواب میبارید. احمد او را مخاطب قرار میدهد، میگوید که بدبختیهای فعلی مان آمریکا است. اگر آمریکا نبودی، ما هم تحریم نبودیم. حالا شش ساعت کار میکردیم و میرفتیم به زن و بچهایمان رسیدگی میکردیم. حالا نه از زن و بچهای مان خبر داریم و نه از مشکلات فامیلمان!.
هرازگاهی ابراهیم در کنار غور زدنهایش، از من میخواهد که از افغانستان قصه کنم. گلویم را صاف میکنم که افغانستان دیگر جای همه نیست، بلکه جای یک قشر و یک طایفه است. طالبان، زنان را از کار کردن در بیرون از منازل منع کرده است. مکاتب را بر روی دختران بسته کردهاند. زنان باید حجاب به روش و سنت طالبانی داشته باشند. بدتر از همه، در افغانستان کار نیست، طالبان به جای مهیا کردن زمینهایکاری، به خفه کردن و سرکوب کردن مردم تمرکز کردهاند. ابراهیم، با گوشهایش بهحرفهایم گوش میدهد. با دو دستش، بشکههای که از دستگاه پایین میافتد، ضایعاتش را با چاقو میبُرد. میگوید حجاب که بد نیست. نمیگذارم که حرف بزند. برایش میگویم که حجاب مورد نظر طالبان، در قرآن و احادیث نیست، بلکه چنین حجاب ساخته و پرداختهای خود طالبان است.
گفتم، حجاب مورد نظر طالبان، چادر بُرقع یا همان چادری است. بعد به طرف گونیهای انبارشدهای داخل کارخانه نگاه میکنم. با دست به آن گونیها اشاره میکنم. ایرانیها به آن گونیهای کلان و فراخ «جامبو» میگویند. به ابراهیم میگویم که چادری مورد نظر طالبان شبیه آن جامبوها است. زنان باید داخل اینطور یک تکهای خودشان را محکم کنند. او با تعجب میگوید که «اِهیی!!» خدا لعنتشان کند!. دمی سکوت میکند. باز صدا میزند: امان الله! اگه زنان رو نمیمونه که بیرون از خونهها کار کنند، مردان به تنهای چطور میتونه زندگی رو پیش ببرند؟ در جوابش فقط یک جمله میگویم که «همین موضوع باعث شده است که من، اسماعیل و هزاران اسماعیل دیگر در اینجا استیم و به خاطر یک لقمه نان برای زنده ماندن میجنگیم». سرش را تکان میدهد، مجدد به بریدن ضایعات بشکه مصروف میشود.
کمکم با اسماعیل رفیق میشوم. او از وضعیت زندگیاش قصه میکند. خانوادهاش در کابل افغانستان است. او بیش از دو سال است که در ایران و در اتاق کارخانهها زندگی میکند. ایشان مانند امین و محمد حکیم (درباره این دو کارگر هزاره نیز در قسمت هشتم بخوانید) از چندین صاحب کارش به دلیل ندادن پولش شکوه دارد. صاحب کار اسماعیل در شهرک شکوهیهای قم، بیش از ده میلیون تومان، پول مزد کارگریاش را نداده است. او میگوید که در آنجا بیش از شش نفر مهاجر هزاره افغانی کار میکردیم.
سرانجام، دیدیم که صاحبکار هرگز پول مان را نمیدهد، بر او انتقاد وارد کردیم و خواهان پول مان شدیم. اما او نامرد هم، بهپولیس زنگ زد. زمانیکه ماشین گشت آمد، چهار نفر ما، موفق به فرار شدیم و دو نفر دیگر مان را پلیس گرفت، بدون اینکه در مورد پولکارگری آنها سوال کنند و آنها را به طرف افغانستان ردِمرز کردند. اسماعیل، صحنههای سرگذشت را غیرقابل تصور قصه میکند. او از خشونت پولیس تا توهین و تحقیر مردمش علیه هزارههای مهاجر مقیم ایران، با مستنداتی سرگذشت و خاطراتش حکایت میکند. در این میان، من یکی از خودم سوال میکنم، ما هزارهها برای حل چنین خشونتها و توهینها از افغانستان گرفته تا شرق و غرب، چرا یک راه حل منطقی، پیدا نمیتوانیم؟
بنابراین، روزها و هفتهها میگذرند. من از شدت خستگی به سوی دردروانی و افسردگی پرتاب میشوم. به تاریخ پایان ویزای پاسپورتم نگاه میکنم و متوجه میشوم که ۱۷روز دیگر باقی مانده است. به خلیق رفیقم که در تهران سرگردان است، پیام میدهم.
ادامه دارد ...