✍: امان شادکام
دستهای چاقو، کفیدست راستم را آبلهدار کرده است. آبلهها هر لحظه، گوشت و استخوانم را بهدرد میآورد. گاهی چنان آتشین میشوند که از تهدل فریاد میزنم؛ ای خدا! مگر وجود داری؟ اگر وجود داری چرا مرا از این درد و رنج رهایم نمیکنی؟ چرا آن عزرائیل را روان نمیکنی تا از درد و رنج خلاصم کند. هرازگاهی به طرف دستگاه نگاه میکنم و میگویم که این لامصب زاییده روان است و اصلا خسته نمیشود. آبلهها مرا هارتر و جدیتر میکند و به طرف دم تیغ چاقوی دستم خیره میشوم. با خودم میگویم که امان! خودکشی یگانه راه فرار از این دردها، تحقیرها و توهینهاست. آهی سردی میکشم و میبینم که ابراهیم، روبهرویم نشسته و ضایعات چرخهای «بزرگ» را میبرد. تند تند هم میبرد. مجدد با دردهای آبلهای دستم کنار میآیم. خودم را درس اخلاق میدهم که امان! قدرت داشتهباش و حالا مجبوری که باید کارهای شاقهای ۱۲ ساعتۀ بیمفهوم را انجام بدهی چونکه کشورت به دستان یک گروه بدویاندیش و دینگراهای افراطی افتادهاند.
گلیم کار و کاسبی در کشورت جمع شده است، چون طالبان، مالیات سنگین بر روزگار مردم افغانستان وضع کرده است. نمیشود که احتیاجات فامیل را تامین کرد. گاهی به آیندهای مبهم پسرم «ایرج» فکر میکنم. همینقدر میگویم که او اگر در افغانستان بماند، آیندهاش تاریکتر و سیاهتر از ما خواهد شد. نظام طالبان، نظامِ نیست که به آیندهای کودکانمان امیدوار باشیم. از جانب دیگر ایران هم کشورِ نیست که آیندهای فرزندان مهاجر در اینجا روشن باشد و سیاست ایران در مقابل مهاجران هزارههای شیعه به شدت دوگانه و بیعدالتیست. من مطمیئن استم و اگر یک نهاد بیطرف و عادل از طرف سازمان ملل متحد برای بررسی رفتار مردم و ایران در مقابل مهاجران هزاره افغانی تعیین شود، نتیجهاش «مویشاخکن» خواهد بود. چرخها در پیشم انبار میشود من آهسته آهسته، ضایعاتش را با آه و ناله میبرم.
رفتارهای تبعیضآمیز و دوگانهای سرکارگر ایرانی به دردهای دستم، شدت میبخشد. نق میزند که امان! چرا داخل مواد آشغال میآید؟ بابا دقت کن و نگذار که آشغال بیاید. گاهی تحملم بهآخر میرسد و همرایش وارد بگومگو میشوم. میگویم که من با سیستم دستگاه آشنا نیستم و زمانیکه خراب تولید میکند، نمیفهمم که چطوری درست کنم؟ چطوری آشغالش را بیرون بیاورم؟ دردآورتر از همه، زمانیکه دستگاه مشکل پیدا میکند یا سیستمش خودکار تغییر میکند؛ در موقع تنظیم کردن آن، به من اجازه نمیدهد که نگاه کنم و تنظیماتش را یاد بگیرم. یا در موقع قالب تبدیل کردن به من اجازه نمیدهد که با آنان قالب تبدیل کنم. در آن لحظات مرا به انجام کارهای دیگر امر میکند. بیش از یکماه در اینجا کار میکنم و تنها، تنظیم فرکانس مواد دستگاه را یاد گرفتم و دیگر چیزهایش را هنوز یاد نگرفتم. مثلاً؛ اگر تیغ دستگاه بهصورت درست مواد را قطع نکند یا سرعت مواد دو قالبه یکسان نباشد، در آن موقع نمیدانم که چطور درستش کنم.
دردآورتر از اینها، در پای دستگاهیکه من مینشینم، ظرفیت قالبهای را دارد که میتواند، همزمان سه شی پلاستیکی را تولید کند. اکثر اوقات، قالب چرخ اسباببازی کودکان را نصب میکند که آن قالبها، همزمان ظرفیت تولید دو چرخ را دارند. اما در پای دستگاهیکه ابراهیم ایرانی مینشیند، فقط، ظرفیت تولید یک شی پلاستیکی را دارد. بههمینخاطر ابراهیم راحت است و میتواند، هرلحظه چای شرب کند و با موبایلش سرگرم شود. اما من هرگز نمیتوانم لحظهای با موبایلم مصروف شوم و حتا نمیتوانم، سرم را خارش کنم. با این همه تفاوتها و تبعیضها، معاش/حقوق ابراهیم بیشتر از من است، یعنی او ماهِ 10میلیون تومان میگیرد و من ماهِ ۸ میلیون تومان. البته «نیرویکار یدی» ما هزارههای مهاجر در اینجا خیلی خیلی به قیمت ارزان فروخته میشوند. ما مهاجران هزاره در مقابل کارمان همانقدر حقوق دریافت میکنیم که مایحتاج روزانهایمان بهسختی اجرا میشود. ولی نتایج کارمان در سطح بینالملل برای ایرانیها قدرت و غرور میبخشد. اما ایرانیها این موضوع را اصلا درک نمیتوانند و تصور میکنند افغانیها (هزارهها) فقط آدمهای اضافه هستند.
یک پنجشنبه ساعت ۶:۳۰ شام به وقت محلی از کار خلاص شدم و لباس کارم را تبدیل میکنم. موبایلم را از جیبم بیرون میکنم و بعد از فعال کردن دیتای موبایلم، مستقیم به سراغ اپلیکشن اسنپ میروم. بعد از درج مبدا و مقصد، مبلغ کرایهای موتر/ماشین، زمان رسیدن و مشخصات موتر رونما میشود. فکر کنم، کرایه را سی هزار تومان تعیین کرده بود. پیش دروازه کارخانه ایستاد شدم. در زمات تعیین شده، راننده خودش را رساند. یک موتر خیلی قشنگ و جدید بود. اول شک میکنم که کدام کلاهبردار نباشد. خیلی سریع، به نمبر پلیت/پلاک ارسالی شرکت اسنپ که اینجا پلاک میگوید، نگاه میکنم و متوجه میشوم که مطابقت دارد. در کنار راننده نشستم. تا هفتاد دو تن، سوت و کور بودیم. او لب به سخن میگشاید. میگوید که توی چه کارخانهای استی؟ میگویم که در کارخانهای تولید وسایل پلاستیکی و اسباببازی استم.
میگوید که حقوقت چنده؟ میگویم که در ماه ۸ میلیون تومان. او لب به انتقاد باز میکند، میگوید این مبلغ که بسیار کم است و با هشت میلیون نمیتوان یک چیزی ساده خرید، اما تو چطور میتونی با آن پول از پس خرج زندگی برآیی؟ میگویم که چه کنم و مجبورم. او میگوید؛ چرا به ایران آمدی و نرفتی بهکشورهای... نمیدونم، تاجیکستان، هند، ازبکستان و ... او به من اجازه نمیدهد که جواب سوالاتش را بدهم. در ادامهای سوالاتش میگوید که پول ایران بیارزش شده است و خودمان در اینجا با هزاران بدبختی زندگی میکنیم. باز هم به من اجازه نمیدهد که حرف بزنم. حرفش را عوض میکند و میگوید؛ برو بهکارهای که حقوقش بالاتر است. بعضی افغانیهای را میشناسم در اینجا (ایران-قم) روز یک و دو میلیون تومان کار میکنند. در وسط حرفش میپرم و میگویم که در جاهای که حقوقش بالاست، کار نمیتوانم. ظاهراً حرفم را تایید میکند.
چند دقیقهای را باهم مهمان سکوت بودیم، اما بازهم لب به انتقاد باز میکند که افغانیها، استانهای ایران رو پر کردهاند. نمیدونم که وضعیت افغانستان چه جوریاند؟ کمی عصابم خراب میشود. لب به سخن باز میکنم که برادر من! افغانستانیها برای خوشگذرانی و سیاحت در اینجا نمیآیند، بلکه دو موضوع اساسی، آنها را به اینجا میکشانند: یکی بیکاری و فقر و دیگری هم زبان مشترک. در افغانستان، بیکاری یک معضل جدی است و مردم برای فرار از گرسنگی و از مرگ تدریجی-گرسنگی به ایران میآیند، وگر نه، هیچ افغانستانی حاضر نمیشوند به اینجا بیاید، چون اینجا فقط زنده میماند و بهخاطر حقوق اندک، پسانداز نمیتوانند. اما سرمایهداران ایران از نیروی ارزان کارگران افغانستانیها، سود خوبی میبرند. راننده به طرفم عمیق نگاه میکند. میخواهد چیزی بگوید ولی به مقصد میرسیم. من از موترش پیاده میشوم و به رسم تعارف میگویم که آغا! اگر از حرفهایم ناراحت شده باشی، معذرت میخواهم.
حرفهای قلمبه وسلمبهای آن راننده تا چند ساعت در گوشهایم مثل زنبور وزوز وزوز میکرد. از خودم سوال میکنم، چرا ایرانیها خدمات هزارههای افغانستانی را نادیده میگیرند و در مقابل آن بیحرمتی و عهدشکنی میکنند؟ خودشان را به کوری زدهاند و نمیبیند که هزارههای مهاجر افغانستانی، تحصیل و روشنفکری فرزندانشان را «قربانی پایهداری و بقای ایران» در مقابل غرب کرده است. به زعم من، سیاست ایران در قبال مهاجران هزاره، طوری است که آوارههای هزاره را به نیرویهای یدی و شرعیاش مبدل کرده است. چون عدهای از هزارههای آواره در کارگاهها، کارخانهها، گلخانهها، کشاورزیها، ساختمانها و ... با مزد بسیار اندک مشغول کار هستند. این نیروهای ارزان قیمت یدی باعث شدهاند که ایران در مقابل تحریمهای کمرشکن غرب دوام بیاورد و از لحاظ اقتصادی بر تولیدات خودشان تکیه کند. اگر کارگران هزاره افغانی در شرکتهای ایرانی با حقوق معیاری کار کنند، این شرکتها به آسانی دوام نمیکنند، مگر اینکه حقوق کاگران را به زور ندهند، آنچهکه این روزها و همچنان سالها معمول بوده است.
امروز اگر میبینید که ایران در مقابل آمریکا و غرب شاخوشانه میکشد و دخالت در امور داخلی کشورهای عربی، افغانستان و پاکستان را جز سیاستهای خارجیاش قلمداد میکند؛ به خاطر نیروی ارزان قیمت و آهنین یدی هزارههای آواره و بیسواد در ایران است. بر علاوهای این نیروهای ارزان قیمت، نیروهای تبلیغاتی نیز در مدارس دینیشان تربیت میکنند. هزارههای که در مدارس تربیت میشوند، به مراتب فداییتر از نیرویهای یدی و بیسوادشان هستند. اگر کارگران هزاره افغانی در مقابل رفتارهای تبعیضآمیز و نژادپرستانه در ایران انتقاد کنند، اما نیروهایی تبلیغیاتی هزارهها، هرگز از این وضعیت انتقاد نمیکنند و اگر از تبعیضهای ظالمانه و ناروایی کارمندان دفاتر اتباع افغانستانی لب به شکایت باز کنند، در اولین فرصت توسط آخوندهای تربیت شدهای هزاره مورد تحریم و مجازات ظالمانه قرار میگیرند.
بههرحال، بهخانهای خواهرم میرسم و تصمیم میگیرم که روز شنبه به تهران بروم تا ویزای پاسپورتم را تمدید کنم. به یکی از رفیقایم که در تهران سرگردان و آواره است، پیام میدهم. از او میخواهم که برایم یک آدرس مشخصتر بدهد تا در آنجا برای تمدید ویزایم بروم. همچنان، چند روزی در اتاقش هم بمانم. شاید در تهران کاری برای خودم سرهم کنم و دیگر به شهر قم بر نگردم. اما او به شکل کنایه مرا میفهماند که قم بهترین جای است و در اینجا بمانم. اما من پافشاری میکنم. در کنار پافشاری با او شوخی میکنم.
او حرف شوخیام را جدی میگیرد و مرا درس اخلاق میدهد، یعنی شادکام! متوجه حرفهایت باش و «هر چرت و پرت» که در فیسبوک مینویسی در چت گروپ ننویس. من به رفاقت «احترام دارم» اما نمیشود که همیشه «دست رفیق» را بگیرم و «راهبلدش شوم.». این حرفها خیلی عادی است، ولی رفاقت و دوستی با بعضیها، این حرفها را آتشین میسازند، چونکه یک نفر فقط و فقط از رفیقش انتظار دارد. من هم از او انتظار داشتم و در کنار انتظار، باورش داشتم. در شبهای سرد زمستانی کابل دستم را گرفته بود. اما ایران او را به یک آدم عجیب مبدل کرده است که رفاقت را بر مبنای جیب کلان معنا میکند.
اووف! ای ایران! چقدر وضعیت سنگدل است، به علاوهای که انسان را از انسان فراری میدهد، دیوارهای سنگی رفاقت را نیز متزلزل میکند. صبح وقت، روز شنبه به 72تن میروم. میخواهم با اتوبوس به تهران بروم، اما به دلیلی اینکه زودتر برسم از سفر با اتوبوس منصرف میشوم و به موترخودروی از نوع «پژو» مینشینم. قرار شد که تا ابتدایی باقر شهر تهران ۱۰۰ هزار تومان کرایه بدهم.
ادامه دارد ...