✍: سهیلا کریمی
فراز شهر زیبای کابل را ابرهای خاکستری رنگ پوشانده بود، دانههای سفید برف چرخک زنان از آسمان کابل فرود میآمدند. سردی هوای کابل تمام تار و پود بدن آدم را میلرزاند. همه جا سوت و کور بودند، انگار همهای آدمها همراه با برف آب شده زیر زمین رفته باشند.
بوی چوب و دود ذغال خفهکننده تمام کوچهها را محصور کرده بود. همانطوری که غلتان غلتان از روی برفهای انبار شدهای که از بام خانهها در کوچه و پس کوچهها سرازیر شده بود رد میشدم با خود گفتم: «بوی دود تریاکیها و معتادان زیر پل سوخته کم بود که حالا دود چوب، ذغال و پلاستیکها هم سرش اضافه شده است. اگر سردی زمستان آدم را نکشد، این هوایآلوده کابل آدم را خواهد کشت».
سر کوچه پیش نانوایی کاکا/عمو محمود رسیدم، کاکا محمود با چشمان به خون نشسته که از شدت حرارت تنور بود و با سر و صورت پیچانده شده با دستمال پشت سر هم از تنور داغ نان میکشید. مثل هر روز چند تا زن زیر چادر برقع، روی زمین تر/خیس و زیر برف در آن هوای که هر لحظه سردتر و گزندهتر میشد منتظری تکهای نانی نشسته بودند.
کراچیوانهای زیادی سر فلکه در صف کارگری روزمزد نشسته بودند که بعضیهای شان از شدت سردی خود را با پلاستیک و بعضی شان هم با پتو پیچانده بودند. آنها شبیه پرندههای زخمی انتظار تنها مشتریهای را میکشیدند که پول آن شاید کفایت یک روز زندگی شان میشد.
انتظار پخته شدن آخرین قرص نانام را که کاکا محمود پخته میکرد را میکشیدم. در همین لحظه بود که ناگهان صدای رنجرهای گروه طالبان همچون شلیک گلولهای فضای خاکستری رنگ و پرده سیاهی سکوت را درهم شکست. هرج و مرج کراچیوانهای که تا چند دقیقه قبل رویایی آمدن مشتریهای کار شان را به ذهن میپروراندند از هم گسیخت.
دو تا رنجر با صدای گوش خراش از سمت «گولایی دواخانه دشت برچی» آمد. چند تا از جنگجویان گروه طالبان با ریشهای دراز و عمامههای سیاه که دور سرشان پیچانده بودند با چهرههای وحشتناک و شلاقهای که در دست داشتند از روی برفها به سوی کراچیوانهای روزمزد سر فلکه میدیودند. در آن هنگام، جنگجویان گروه طالبان از آخرین قدرت ظالمانهی خود برای شلاق زدند کراچی وانهای روزمزد که نصف جاده را اشغال کرده بودند استفاده میکردند. جنگجویان طالبان کارگران روزمزد سر فلکه را که در جستجوی یک لقمه نان برای خانواده و فرزندان خود بودند تا حد مرگ شلاق میزدند و لت و کوب میکردند.
من مات و مبهوت مانده بودم، پاهایم بیحس شده بود که سستی میکرد. آن لحظات بود که نه توانایی ایستادن را داشتم و نه توانایی فرار کردن را. کل بدنم از ترس و وحشت و از سردی هوا همچون بید میلرزید.
کارتن پرتقالها و کیلههای که از به هم خوردن گاریها روی جاده میلولیدند و گاریوانها بیخیال به شلاقهای که بر سر و تن شان میخوردند فقط به فکر حفظ پرتقالها، کیلهها و پیازهای خود بر روی جاده بودند. این تنها دارایی از گاریوانهای روزمزد بود که زندگی چندین نفر از خانوادههایشان وابسته به آن بود.
اندک زنانی را میدیدم که وحشتزده و رنگ پریده از ترس طالبان به هر سو میدیویدند. گرچند من اولین بارم نبود که آن صحنۀ دلخراش را میدیدم. من بارها و بارها چنین صحنههای دلآزار را قبلاً هم در دوران حکومت به نام جمهوریت توسط سربازان حکومتی دیده بودم و اما با بربریت و توحش کم.
آن وقتها زبان و ترحم پولیسهای دولتی با کراچیوانهای سر جاده که در جستجوی یک لقمه نان بودند فحش، مشت و لگد و قنداق تفنگ بود. اما حالا و این روزها جدا از فحش، مشت و لگد و قنداق تفنگ «شلاق زدن» هم به نان کارگران روزمزد سر فلکه اضافه شده است.
شلاقهای که اگر به جان و تن شیر هم بخورد شاید صدای نعرههایش کل شهر کابل را میلرزاند. اما افسوس مردمانی که در میان انفجار و انتحار و توپ و تفنگ بزرگ شدند بیصدا شدند.
آری! آنها مثل سنگ بیصدا شدند اما سنگها هم گاهی صدا دارند. باید بگویم که مثل برف. آری! ساکنان و مردمان شهر کابل شبیه برفهای کابل بیصدا شدند.