خورشیدهای سوخته
روز میشود و هنوز هوا ابری است. جاهایی از زمین میدرخشد و دیگر هیچ اثری از خورشیدهای سوخته نیست. حال و حوصلهای نداریم، خواب و خوراکمان به اندازهای است که فقط بتوانیم، باشیم
✍ نوریه حسینیتبار
در هال و پذیرایی خانه باغ نشستهایم، تصمیم میگیریم که به تراس برویم تا از طبیعت اطرافمان لذت ببریم. من، آوینا و پادینا روی تختچوبی نشستهایم، پاهای لاغر و بلندمان را کنار هم دراز کردهایم و تکان، تکان میدهیم. با خنده میگوییم: «چه حالی میکنیم، ما دخترعموهای تو و این خانه باغ اجدادی؟!» بادی خنک صورتمان را با چند تار از موهایمان نوازش میدهد.
دست در لابلای موهای مشکیمان میبریم و زل میزنیم به کوههایی که نیمی از آنها را مه گرفته و نیمی دیگر در سایهی آن فرو رفتهاند. یکی از ما میگوید: «عجیب است! کوهها زنجیروار دورتادور این آبادی «دهکده» را گرفته و نمیگذارد که دیده شود.» با نزدیک شدن غروب، گرما و نور خورشید کم جان میشود. بوی گل و گیاه را نفس میکشیم، به جنگلها و دامنههای سرسبز خیره میمانیم. در سکوت ازصدای شرشر رودخانه و چشمهها آرامش میگیریم.
یکباره، آسمان سرخ و تیره میشود، در حالیکه میلرزیم، میگوییم که: «خورشید گم شد؟! برای چه هوا این همه سرد شد، در این وقت تابستان؟» و با شنیدن قارقار دستهای از کلاغ ادامه میدهیم: «چه درشتاند! کلاغاند یا کرکس؟ آنها دارند چه میگن؟» نه مهتاب و نه هیچ ستارهای دیده میشود. در نور لامپ کوچکی هستیم و نور کمی که از پشت پردههای ضخیم و تیرۀ خانه بیرون زده. از سوی خانههای آبادی دیگر، صدای زوزههای سگ که نه گرگ و نه شغال میآید. با چشمانی گِرد نگاهیمان به اطراف است، گاه به زمین و گاه به آسمان! یکی از ما میگوید: «خوبست زودتر بریم به داخل، هم روشنتره هم گرمتر» و یکباره خورشید گونههایی مانند مردان و زنان جوان که بیشترشان مرد هستند، از زمین بالا میروند و در آسمان، زیر ابرها میمانند با فاصلههایی نزدیک به هم.
به صورتهای درخشان و گِردشان خیره میمانیم، پا ندارند و دستان کوتاهیشان از گردنشان بیرون زده. میگوییم: «عجیبه! این سرهای بزرگ روی گردنهایی به این لاغری!» و غرق تماشایشان میشویم. نورش چشم را نمیزند و گرمایشان نمیسوزاند—لبهای بزرگ و سرخ شان تکان، تکان میخورد. یکی از ما میگوید: «چه آرامشی در صورتشان است! چقدر قشنگاند. انگار آنها هم دارند ما را نگاه میکنند. ای کاش! بتوانیم که زمزمههایش را بشنویم.» با اینکه خسته راه هستیم و خوابآلود، تصمیم میگیریم تا صبح نخوابیم و تماشایش کنیم. اما چرتمان میبرد و با زوزههایی که نزدیک و نزدیکتر میشوند، میپریم. میترسیم که به خانه باغ حمله کنند. هوای گرگ و میش تاریک است و هنوز سپیدهدم نشده.
فریاد آهنگین مردی را میشنویم. رعد میزند و برقی پشت سر آن، صدای بلند خراشی شنیده میشود. صاعقهای که شاخههای زیادی دارد، هر کدام از شاخههایش مانند طناب میشود و میپیچد دور گردن هر یک از خورشیدها. ما گردنمان را بین انگشت شست و اشاره نگه میداریم و میگوییم: «احساس میکنیم، داریم خفه میشویم»، آنها با صدای قرچ طناب روی زمین میافتند و میسوزند. در خاک فرو میروند و خاک نقطه نقطه میدرخشد. نزدیک است چشمانمان از حدقه درآید، اما باورمان نمیشود. میخواهیم حرفی بزنیم، اما صدایما در نمیآید و بغض گلویمان را میفشارد. بی قرار سمت نردهها میدویم و میخواهیم خود را پرت کنیم در خاکی که آنها فرو رفتهاند. کمی میایستیم و زل میزنیم به زمین، میگوییم: «با پرت کردن خودمان که آنها برنمیگردن، باید کاری بکنیم.»
روز میشود و هنوز هوا ابری است. جاهایی از زمین میدرخشد و دیگر هیچ اثری از خورشیدهای سوخته نیست. حال و حوصلهای نداریم، خواب و خوراکمان به اندازهای است که فقط بتوانیم، باشیم. گوشهای کز میکنیم و خیره میمانیم به اینسو و آنسو. زمان نمیگذرد به سختی به غروب میرسیم، در تراس روی تخت مینشینیم و بازوهایمان را بغل میکنیم و میلرزیم. کلاغها قارقارکنان از سویی به سویی پرواز میکنند. در تاریکی، خورشید گونهها باز از زمین بالا میروند و در آسمان ابر تیره و بیستاره را روشن میکنند. صدای زوزهها میآید مانند شب گذشته، اینبار از نزدیکتر.
امشب خوابمان که نمیبرد، چشمان ما هم رویهم نمیرود، یکی از ما میگوید: «کاش میشد خورشیدها کنار برجها باشند تا صاعقهگیرها نگذارند در خطر بیفتند. این همه نیرو را هم بتوانند ذخیره کنند.» رعد میزند و فریاد آهنگین مرد در آن گم میشود و باز صاعقه و پیچش هر یک از شاخههایش دور گردن باریک هر یک از خورشید گونهها، صدای قرچ و افتادن یکی پس از دیگری آنها در خاک و فرو رفتنشان. طاقتی برای ما نمانده، هاج و واج از این سر به آن سر تراس راه میرویم و فریاد میزنیم. آنقدرفریاد میزنیم که نفس کم میآوریم و روی زانوهایمان مینشینیم.
یک روز دیگر با آسمان ابری شروع میشود و ما توان نداریم قدم از قدم برداریم. صدای رودخانه و چشمهای هم به گوشمان نمیرسد. وقتی جنگلهای سوخته را میبینیم و خشکی دامنهها و تَرَکهای زمین، حالمان بدتر میشود. با صدای گرفته میگوییم: «بهتره زودتر جمع کنیم و از اینجا بریم، دیگر نمیتوانیم بمانیم و ببینیم که همه چیز دارد نابود میشود.» دستمان را زیر چانه خود میگذاریم و ساکت میمانیم و بعد ادامه میدهیم: «اما نمیشود که همینطوری اینجا را بیخیال شویم و بریم، و باید یک فکری هم بکنیم.»
آشفته و سرگردان منتظریم ببینیم چه میشود، یک شب دیگر با خورشیدهای دیگر؟ و وقتی به آسمان سرخ و تیره و پر از کلاغ نگاه میکنیم، دلمان هُری میریزد. نمیخواهیم به شب برسیم و در آخر آن، سوختن خورشیدها و فرو رفتنشان را در خاک گواه باشیم. گاهی نفسهای ما را حبس میکنیم و گاهی پشت سر هم نفسهای عمیق میکشیم. خورشیدها بلند میشوند، گردن اولی روی سر دومی، گردن دومی روی سر سومی و به این ترتیب ستونی روشن، تا زیر ابرها بالا میرود. هوا سرد است و صدای زوزهها به گوش میرسد.
کلافه هستیم و رسیدن به فردا برایمان سخت است. یکی از ما داد میزند: «جان ما به لب رسیده، آخرش چه میشود؟» صدای رعد و برق را از دور میشنویم و بعد خراشی، یک نگاه به همدیگر و یک نگاه به خورشیدها میکنیم. صاعقه میزند و شاخههایش را میپراکند. یکی از شاخهها دورگردن خورشید اول میپیچد، حال ما بد میشود و باز هم احساس خفگی داریم. دومی دستهای کوتاهش را بالا میبرد و سعی میکند آن را باز کند و اما دستش نمیرسد.
یکباره در سه چهار متری خانه باغ، چند بشقاب میبینیم در حال اوج گرفتن از کنار برج هستند که دورتادوربالای ستون را میگیرند. میگوییم: «جنس این بشقابها از چه است که صاعقه نمیگیرند؟» شاخههایی از صاعقه میان پرههای بشقابها گیر میافتند و در چرخهایش قطع میشوند. خورشیدها همه مانند عقربههای ساعت و بر عکس آن میچرخند، اما تندتند، شاخه قطع میشود و اولی روی زمین میافتد ولی در خاک فرو نمیرود و آرام زیر ستون قرار میگیرد. در بوی باران و رطوبت زمین ترک خورده، کنار نردهها میایستیم و دستهایمان را زیر باران میگیریم. #مهاجرتایمز