آواره و امید(۱۶)
خبرهای داغ یک نام صفحه فیسبوکی است که در کنار نشر اتفاقات درون منطقهای ترغی، عکسهای دختران این منطقه را نیز نشر میکند. به همین دلیل خشم مردم منطقهای ترغی لبریز شده است
✍: امان شادکام
طبق معمول من شبهای پنجشنبه به خانهای خواهرم میروم. خواهرم دو فرزند شوختبع و خوشمزاج دارد. زمانیکه به خانهاش میروم با دیدن شوخی بچههایش به یاد شوخی ایرج پسرم و فرزندان خورد سال برادرانم میافتم. پسر خواهرم بنام مهدی و پنج ساله است. او بچهای است که زیاد صحبت میکند و آن هم به لهجهای هزارگی! مادرش قصه میکند که مهدی، گاهی برای بازی با چند بچهای همسایه که آنان هم افغانیاند، بیرون میشود. زمانیکه مهدی گپ میزند، آنها متوجه حرفهایش نمیشود، چونکه مهدی به لهجهای هزارگی قصه میکند. اما مهدی لهجهای ایرانی را خیلی خوب میفهمد. روزی یکی از بچههای همالش میگوید که مهدی نمیفهمم تو چه میگی؟ مهدی در جوابش میگوید که «مه میدونم که تو چیز موگی»، (من میدانم که تو چه میگویی).
بعد از ظهر روز جمعه از خانهای خواهرم به مقصد جادهای کوه سفید حرکت کردم. درختان قم در زمستان هم سبز است، چونکه اکثر درختانش را درختان سرو تشکیل میدهند. جادههای قم خیلی بزرگ است و کمتر اتفاق میافتد که راهبندی رخ بدهد. سیستم ترافیکی شهری ایران، به شکل مدرن ساخته شده است، یعنی الکترونیکی هوشمند است، مثل افغانستان در هر چهار راه یک آدم ایستاد نیست که رانندگان را راهنمایی و مدیریت کند. بر علاوهای چراغهای ترافیکی، دوربینهای امنیتی نیز نصب است که تمام وقایع را رصد میکند. راننده یک مرد میانسن است. در بغل دستش یک پسر جوان ایرانی نشسته است. من با دو مرد میانسن اهل افغانستان از قوم هزاره در صندلی عقب نشستهام.
پسر ایرانی از اصولدین سوال میکند. راننده شبیه معلم کلاس اول به او درس میدهد؛ اول توحید، دوم عدل، سوم نبوت، چهارم امامت و پنجم معاد. آن پسر جوان تکرار میکند اما عدل را عدله تلفظ میکند. بعد پسر جوان میگوید که در شب اول قبر اصولدین را سوال میکند. بعد از چند دقیقه آن پسر جوان پایین میشود. بعد از پایین شدنش، راننده میگوید که کسخول، اصولدینش را بلد نیست. کسی که اصولدینش را بلد نباشد، زنش بر او حرام است. یکی از مسافرانی که در بغل دست من نشسته است، میگوید که به خدا قسم، یک طفل سه ساله ما افغانیها، اصول دینش را بلد است.
دمی سکوت حاکم میشود. من از پشت شیشهای موترخودرو نگاه میکنم و میبینم که نزدیک به میدان امام رسیدهایم. در آنجا سه نفر پایین میشویم و هر کدام ما پنج هزار تومان به راننده کرایه پرداخت میکنیم. من به یک موتری که قرار بود به میدان 72تن برود، مینشینم. راننده حرکت میکند و این راننده پیر به نظر میرسد. کمی جلوتر رفتیم و دو نفر دست دادند و راننده بریک زد و آن دو نفر را هم سوار کرد. هر دو نفر اهل افغانستان بودند. دو سه روز قبل آنروز، دو انفجار خطرناک در کرمان نیز صورت گرفته بود. انفجار زمانی رخ میدهد که مردم به خاطر سالگرد حاج قاسم سلیمان فرمانده فقید سپاه قدس ایران سر قبرش رفته بودند. در این انفجار، افراد زیادی جان باختند و صدها نفر دیگر نیز زخمی شدند. راننده رادیوی موترش را روشن کرده بود و رادیو صحبتهای تسلیتآمیز پخش میکرد. در آن موقع راننده با لحن تند به داعش و اسراییل فحش داد. اما بعد از یک مکث کوتاه، یکی افغانستانیها که در بغل دستم نشسته بود، با لحن تند و تیزتر از راننده گفت که کاری طالبان است.
او گفت: ایران سفارت افغانستان را به طالبان سپرده است. حالا طالبان در ایران آزادانه راه میروند اما هرچه محدودیت است برای ما شیعههای افغانستانی-هزارهتبار است. راننده بدون هیچ درنگی حرفهای او را خفه کرد و گفت که برای شما مگر کارت اقامت صادر نکردند؟ مگر اجازه ندادند که مغازه داشته باشید و ماشین و موتور داشته باشید؟ یکی از افغانستانیها که در بغل دست راست من نشسته بود با لحن متملقگونه گفت که آری! بعد از سقوط دولت غنی، دولت ایران از ما با پیشانی باز پذیرای کردند. من در آن موقع فقط با صدای بلند قهقه کردم و حرفی نزدم. اما خندهام باعث شد که مرد متملق سکوت کند. راننده، اما اینبار با لحن متفاوتتر، لب گشود که اگر کاری طالبان باشد، به خدا قسم از بین خود طالبان سر خودشان مسلح میکنیم. همه سوت و کور شدند. نفسها در سینهها حبس شدند.
به 72تن پایین میشوم و ده هزاره تومان از جیبم بیرون میکنم به راننده میدهم. کرایه موتر در ایران خیلی خیلی ارزان است. در مقابل پنج هزار و ده هزار تومان، مسیر طولانی را طی میکند که با افغانستان اصلا قابل قیاس نیست. از پل هوایی 72تن رد میشوم. به مسیری میروم که موترها از جادهای کوه سفید میروند. پل هوایی هفتاد دو تن، خیلی بزرگ و پیچیده است. من هر باری که از آن مسیر میگذرم به آن پل خیره میشوم و هر قدر نگاه میکنم، اما سر در نمیآورم! چونکه سه مسیر از زیر پل است و چهار مسیر از بالای پل طراحی شده است. نزدیک به فاصله یک کیلو متر یک اتوبان نیز در نزدیک این پل است که موترهای آن مسیر مثل هوا پیما سرعت دارد.
به هرحال، به سوی جاده کوه سفید در حرکت میشوم. در مسیر جاده ایستاد میشوم و به موترهای پراید دست میدهم که شاید تا کوچه بیستوهفتم برود. مسیرهای که تاکسیهای مشخص ندارند، طبق معمول موترهای پراید به آن مسیرها کار میکنند یا اتفاقی از آن مسیرها میگذرند. پراید موترهای نسبتا ارزان ایران است که قشر کارگر و فقیرش از آن موترها استفاده میکنند. بعد از دو دقیقه انتظار، یک پراید سفید مرا سوار کرد و به کوچه ۲۷ پایین شدم و پنج هزار تومان کرایه دادم. البته نظر به مسیر میدان نبوت ـ میدان امام که کرایه تاکسیهایش پنج هزار تومان است، خیلی گران است. از هفتاد دو تن تا کوچه ۲۷ این جاده، راه کم است، یعنی به موتر دو دقیقه راه است.
دروازه کارخانه را باز میکنم و به اتاقم میروم. تشنگی هر لحظه مرا میفشارد. چایجوش را روی اجاق میگذارم و خودم به اتاقم بر میگردم. اجاق گاز ما در یک گوشهای سالون کارخانه گذاشته شده است به خاطر که اتاق کوچک است. قفل موبایلم را باز میکنم و مستقیم روی اپلکیشن فیسبوک میروم. طبق معمول چند پست از دوستان را میخوانم و لایک میکنم. اما خیلی کم اتفاق میافتد که به زیر پستهای دوستانم نظر بدهم. دلیلش را نمیدانم ولی همینقدر میدانم که در زیر هر پست دوستان فیسبوکیام نظر دادم یا مرا بلاک کرده یا به من فحش و ناسزا گفته است. پنج روز پیش در زیر پست یک کاربر فیسبوکی بنام اویس جان که در قم زندگی میکند و کتاب نیز میفروشد.
من دو جلد کتاب بنامهای سِفر خروج از علی امیری و بیچارگان از داستایفسکی را از او خریده بودم. در زیر پستش نظر انتقادی نوشتم. بعد از دیدن آن کمنت، مرا بلاک کرده بود. همچنان در بخش دهم آواره و امید نوشته بودم که اویس جان در بین مهاجرانیکه اصلا با کتاب بیگانه است و بیچارهها به خاطر محدودیتها باید شب و روز کار کنند تا نان بخور و نمیرشان را پیدا کنند؛ تبلیغات کتاب فروشی راه انداخته-در شرایطِ که مهاجران قرار دارند تبلیغات کتاب فروشی کمی خندهدار است. اویس جان! اگر آن قدر سنگ وفاداری قانون مهاجرتی ایران را به سینه میکوبد، از راه منطقیتر در مقابل محدودیتها و بیسوادی مهاجران فعالیت کند که حداقل در آینده، سرنوشت متفاوتتر به سراغ فرزندان بیسواد مهاجر بیایند.
آب روی آجاق جوش میکند. من چای خشک داخل ترموز/فلاسک میاندازم و به داخل اتاق میآورم. میخواهم کتاب اشکهای کابل را بخوانم. البته قبلا تا صفحهای سی خوانده بودم که شامل فصل دوم میشود. کتاب اشکهای کابل، داستان واقعی سربازان آمریکایی و انگلیس در افغانستان است. من این کتاب را تکمیل نخواندم، چون کتاب جامع و مهم به نظر نرسید. من تا فصل چهارم خواندم. در این چهار فصل، چیزی را ننوشته است که برای ما افغانستانیها آموزنده باشد. جز اینکه فرماندههای طالبان را بزرگنمایی کرده باشد و در کنارش چندتا فحش داده باشند، چیزی دیگری ندارد.
همینطور در چهار فصل از خیانت مردم افغانستان قصه کرده است. نگاشته است که مردم افغانستان با ما همکاری نمیکردند تا ما طالبان را سرنگون میکردیم. کتاب را طوری نوشته است که همهی افغانها خایین هستند، چون ظاهرا با امریکاییهای کار میکنند و در پشت پرده با طالبان در ارتباط هستند. اما نویسندهای کتاب که خودش در میان داستان قرار داشته، همانقدر درک نکرده است که هزارهها و سایر اقوام افغانستان، هیچ وقت نمیخواستند، طالبان مجدد به قدرت برگردند. آخرین تلاشش را میکردند که طالبان سرنگون شوند. نویسنده، صداقت و تعهد هزارهها و سایر اقوام ساکن را اصلا نادیده میگیرد.
آن شب، برای خودم پلو پخت میکنم اما همان قدر حوصله ندارم که تا دکان بروم و برایم بادنجان رومی بیاورم. دوست دارم که در کنار هر نوع غذا، رومی را نمک کنم و بخورم. آن شب پلو را به تنهاییاش خوردم. دست از خواندن کتاب اشکهای کابل شستم و تصمیم گرفتم که کتاب بیچارگان به قلم داستایفسکی را بخوانم. آن شب خیلی ناوقت خوابیدم. البته من هر شب دیر میخوابم. روزهای که اسماعیل بود هم دیر میخوابیدم. گاهی اسماعیل به نحوی شکایت میکرد که اگر لامپ روشن باشد، به خواب نمیرود. من برای این که به ایشان احترام بگذارم، میگفتم، هر زمانیکه خوابت آمد، لامپ را خاموش کن. من با موبایلم مصروف میشوم و شما که به خواب رفتید، لامپ را روشن میکنم و کتابم را میخوانم.
هر صبح ساعت ۶:۲۰ هشدار موبایلم فعال میشود و مرا از خواب بیدار میکند. تا ده دقیقه دست و رویم را میشورم و ساعت ۶:۳۰ احمد و ابراهیم میآیند. من قیف داستگاه را مواد پر میکنم و بعد در پای دستگاه مینشینم. ساعت ۸:۳۰ صبحانه میخوریم و من اکثر اوقات پنیر میخورم. گاهی ابراهیم مرا به باد پندونصیحت میگیرد که کمتر پنیر بخورم چون پنیر فایده ندارد و باید تخم مرغ بخورم. گرچند میدانم که پنیر ویتامینهای متنوع دارد و خوردنش ضروری است ولی روی حرف ابراهیم حرف نمیزنم و بهنحوی صحبتهایش را با بلی بلیگویان تأیید میکنم. او کمی احساس غرور میکند. گرچند او آدم بد و معتاد به مواد مخدر نیست و حتا سیگار هم نمیکشد. ولی خیلی نژادپرست است. البته ترکهای ایران در کل نژادپرست است و نسبت به مهاجران افغانستانی نفرت غیر قابل تعریف دارند.
آن روز هم مثل روزهای گذشته با خنده و غم پایان یافت. ابراهیم به سوی خانهاش رفت و من به اتاق خزیدم. آب را جوش دادم و برای خودم چای درست کردم. در داخل گیلاس ریختم. بعد دیتای موبایلم را روشن کردم و متوجه شدم که خانمم بنین چند بار از طریق ایمو زنگ زده است. دوباره به او زنگ زدم و جواب داد. بعد از احوال پرسی و قصههای معمولی، سوال کرد که به افغانستان میآیی یانه؟ گفتم که آری! من در اینجا کار نمیتوانم. در آنجا میآیم و یگان وظیفه پیدا میکنم. من قبلا به دولت کار نمیکردم که در معرض خطر از جانب طالبان باشم.
من یک آدم عادی بودم و شاید به آدمهای عادی کاری نداشته باشند. بعد از تمام شدن سخنانم لب باز کرد و گفت که مگر خبر نداری که مردم ترغی سر تو در پنجاب عریضه/شکایت کرده است؟ بعد از شنیدن حرفهای بنین تعجب کردم و دمی خندیدم. سوال کردم که تو چطور فهمیدی؟ گفت که پدر کلانم به خانهای پدرم آمده بود و میگفت که امروز شیخها و ریش سفیدان منطقه جمع شده بودند که علیه امان شادکام عریضه کنند، چونکه شادکام در مورد جامعه انتقاد مینویسد و پشت صفحه خبرهای داغ است.
خبرهای داغ یک نام صفحه فیسبوکی است که در کنار نشر اتفاقات درون منطقهای ترغی، عکسهای دختران این منطقه را نیز نشر میکند. به همین دلیل خشم مردم منطقهای ترغی لبریز شده است. بدون درنگی که آیا واقعا من ایجادکنندۀ صفحه خبرهای داغ هستم، باورشان میشوند و بالای من عریضه میکنند. با اینوجود من چندینبار در فیسبوکم نوشتم، شایعات و اتهامات مزبور را تکذیب کردهام، ولی مردم هنوز هم نسبت به من تردید داشته است. حتا مردم منطقه تصور میکردند که از کشور فرار کردم چون استخبارات طالبان قرار بوده که مرا دستگیر کند.
چنین اتهامات و شایعات مرا به وجد میآورد و با خود میگفتم که عقل و شعور هم بهترین نعمت است که شوربختانه مردم ترغی از آن محروم است. [1] به هرحال، دلیلیکه مردم ترغی مرا متهم میکرد؛ دو دلیل داشت. یکی از آن دلایل به گذشتهها بر میگشت. من در سالهای ۱۳۹۶ و ۱۳۹۷ برای اصلاح ملاهای منطقه مطلب مینوشتم و تقابل آن زمان حتا باعث شد که ملاهای هزاره مرا محکمه صحرایی کنند، ولی نتوانستند. دلیل دوم هم این بود آنها تصور میکردند که جز من دیگر کسی از منطقهای ترغی، توانایی نوشتن گزارش را ندارد. به خاطر این دو دلیل بود که «گزارشهای بیاساس صفحه خبرهای داغ را به من نسبت میدادند.»
آن شب بنین را دلداری دادم که اصلا نگران نباشد و هیچکاری نمیتوانند بکنند. اما از جانب دیگر هراس داشتم چون جهالت مردم منطقهام مثل بمِ اتم است. مشکل دیگر هم این بود که بنین با ایرج در منطقه ترغی به خانهای پدرش رفته بودند. من میترسیدم که زنم را مورد ضربوشتم قرار ندهند. فقط توصیه میکردم که کوشش کند که با کسی وارد بگومگو نشود و حتا به خانهای کسی هم نرود. اما خودم به چندین نفر در منطقه که با آنان دوست بودم و تماس گرفتم و تأکید کردم که بزرگان نباید دست از پا خطا کند و به یک آدم بیگناه بهتان وارد کند. بعد از تماسهای مکرر فهمیدم که چند نفر شیخ هزاره و ریشسفید منطقهام به فرماندهی ولسوالی پنجاب رفتند و بدون ذکر اسم من شکایت کرده است که صفحه خبرهای داغ، اخبار ضد طالبانی است و عکسهای دختران ما را نیز نشر میکند. فرماندهی و استخبارات طالبان در جواب آنان گفته بودند که ما از طریق شمارهاش پیگیر میکنیم. بعد از گذشت چند روز به مردم گفته بودند که شمارهاش از دسترس خارج است. آن کسی که عکسهای دختران شما را نشر میکند، از منطقه خود شما است.
فردای آن شب که قصههای ناگوار بنین از یک طرف بر من فشار وارد میکرد و از طرف دیگر، صاحب کارخانه اصرار میکرد که دستگاه ۲۰ لیتری را فعال کنید و باید یا من یا ابراهیم تا صحتیاب شدن انگشت اسماعیل به آن دستگاه کار کنند. داستان غمانگیز بریدن انگشت اسماعیل را در قسمت ۱۵ با تفصیل نوشته کرده بودم. خلاصه مرا به پای دستگاه ۲۰ لیتری برد. متوجه شد که من خیلی به دستگاه نابلدی میکنم و ترسید، مثل اسماعیل انگشتم را به حلقوم قالب ندهم. بالاخره ابراهیم را به پای آن دستگاه آورد. ابراهیم اصلا راضی نبود ولی مجبور شد که کار کند. ابراهیم بهانه میکرد که تکلیف قلبی دارد و نمیتواند ۱۲ ساعت ایستاد باشد.
اسماعیل ۱۲ روز سر کار نیامد و بعد از دوازده روز سرکار آمد. آن موقع انگشت بریدهاش خوب نشده بود و هر روز دکتر میرفت و پانسمان انگشتش را تبدیل میکرد. شبی از کار خلاص شدیم و زنش زنگ زد. من کتاب بیچارگان داستایفسکی را میخواندم اما سر و صدای اسماعیل تمرکزم را برهم زد. فکر کنم با خانمش از پشت گوشی موبایل دعوا کرده بود. اسماعیل میگفت که انگشت مال خودم است و اگر بریدم هم خوب کردم و به توچه؟
اما نمیدانستم که خانمش چه میگفت و صدایش درست فهمیده نمیشد-ولی اسماعیل میگفت که اگر خودخوش/خودخواه استم و هر چیزی هستم که به خودم مربوط است. تو به من چه کار داری؟ تو به پول کار داری که ماه به ماه برایت میفرستم. من دیگر به افغانستان نمیآیم و گر بیایم به خانه نمیآیم. آن روزها را فراموش نکردم که مرا چطور توهین و تحقیر میکردی!! خلاصه مثل که جنگ زن و مرد تمامی نداشت. من از جایم برخواستم و ترک اتاق کردم و خودم را در سالن مصروف چای و دیگ شب کردم. به خاطر که اسماعیل دیگر آشپزی نمیتوانست.
[1] ترغی: منطقه ترغی یکی از مناطق ولسوالی پنجاب ولایت بامیان است که با سیاه بومک یکهولنگ ولایت بامیان و کوه بیرون بهسود ولایت میدان وردک هم سرحد است. این منطقه دارای ۱۵ قریه است. یک منطقهای سرد سیر که جز درختهای غیر مثمر، دیگر درخت در این منطقه رشد نمیکند.
ادامه دارد …