در یک قدمی کانکور—اما ناتمام
سرانجام، من مثل یک عقاب زخمی، در کنج این زندان نخواهم ماند. با بالهای شکسته و چنگالهای برنده، از این زندان آزاد خواهم شد
✍ مدینه فرامرز
من یک دختر خانمی از افغانستان هستم و در یک خانوادهی نُه نفری زندگی میکنم. علاقه زیادی برای درس خواندن داشتم. میخواستم، هرچه زودتر به مکتب بروم و به رویایی که داشتم، برسم. روزیکه مرا به مکتب ثبت نام میکردن به خاطر اینکه سنم شش ساله بود، نتوانستم شامل مکتب شوم. با ناامیدی برگشتیم به خانه! شب و روز میگذشت، من هر دقیقه و هر ثانیه را میشمردم که چی وقت هفت ساله شوم و بتوانم شامل مکتب شوم. با گذشت زمان و ثانیهها، من هفت ساله شدم و به مکتب ثبت نام شدم. با کتابهای که از مکتب گرفته بودم، در خانه دنبال کیف، میگشتم که کتابهایم را داخل آن بگذارم.
چشمم به کیف برادر بزرگم که سالها بود، از آن استفاده نمیکرد افتاد و با شوق و ذوق زیادی، کتابهایم را در آن، جایبجا کردم. هر روز با شوق زیادی راهی مکتب میشدم. سالهای اول، مکتب خیلی خوب بود و با شور و اشتیاق درس میخواندم و تا صنف/کلاس نهم در رتبه دهم بودم. بعداً وارد لیسه/دبیرستان شدم و بزرگ هم شده بودم. مشکلات زندگی را نیز درک میکردم. درسها، هر روز پیچیدهتر میشد، من به خاطر مشکلات که در بین خانه و خانواده وجود داشت، نتوانستم که روی درسهایم به خوبی تمرکز کنم. اما تلاش میکردم که از سکوی رتبه دهم، اُفت نکنم و همینطوری هم شد، با درجهی نهمنمره از مکتب فارغ شدم.
بنابراین، باید آماده آزمون کانکور، میشدم، اما پدرم دوست نداشت که دخترهایش، کورس بخوانند و میگفت: «همینقدرکه خواندید، برای شما بس است.» اما من تسلیم حرفهایکه میگفتن، نمیشدم. چونکه برای خودم آرزوهای داشتم و قول رسیدن به آنها را. با اینحال، شامل یکی از آموزشگاهها شدم. ساعت درسی من از ساعت هشت صبح تا ده صبح بود، اما من یک ساعت زودتر میرفتم. از پشت شیشهی کلاس ریاضی، درسی را که استاد برای دیگران میگفت، یادداشت، میکردم. چونکه ما از یک خانوادۀ فقیر بودیم و آنقدر توان مالی نداشیم که بتوانم، هزینهی دوتا کورس را بدهم. اما به خاطر رسیدن به آرزوهای که برای خود و سرزمینم داشتم، باید تلاش میکردم.
چونکه کانکور اولین قدمی برای رسیدن به رویاهایم بود. هر روز ساعت پنچ بیدار شده، بعد از ادای نماز راهی کورس میشدم. روزهای سرد زمستانی بود، هوا خیلی سرد و همهی جادهها را یخ بسته بود. وقتیکه صبحگاهی راهی کورس میشدم، در مسیرراه تصور میکردم که با آدمهای روبرو شوم، شاید حرفهای منفی بزنند یا به دلیل وجود اشخاص معتاد و یا حیوانات، ترس و هراس بر من غلبه میکرد. چی دروغ بگویم انسان ترسویی بودم، ترس در وجودم بود و اما باید به رویاهایم میرسیدم.
با ترس و لرز از جادهها عبور میکردم، تنها چیزیکه برایش امید داشتم رسیدن به اهدافم بود. در مسیرراه همیشه با خودم، میگفتم «اگر میخواهی موفق شوی باید با ترس و مشکلاتیکه برسر راهت، داری مقابله کن.» روزهای سرد و گرم، شکمِ سیر یا گرسنه، همهچیز میگذشت، ولی، من دست از تلاش بر نمیداشتم. در کلاس درسی ما، همه پسر بودند، بجز من و یکی از دوستانم که دختر بودیم و این دوستم مرا ترغیب کرد که باید در بین این همه پسر، خودم را ثابت کنم. چونکه ما در یک جامعۀ سنتی زندگی، میکردیم؛ آنقدر که پسران به چشم دیده میشدند به دختران به آن چشم دیده نمیشد. چند وقت بعد در کورس از ما امتحان آزمایشی کانکور گرفت.
من در این بحبوحه، خیلی درس خواندم، گویا که امتحان کانکور واقعی باشد. با خود میگفتم که بعد از سپریکردن امتحان، اگر نمرهی کم، بگیرم، چطور خواهد شد، در بین این همه پسرها؟ سپس، گفتم اگر شکست بخورم چی؟ اما گفتم که «گاهی باید شکست را هم تجربه کنی تا به موفقیت برسی.» صبح به کورس رفتم که همهی پسرها جمع شده بودند و کاغذی که در آنجا بود، نگاه میکردند. در آن هنگام، دلم شور میزد که من چند نمره گرفته باشم! یکی از همکلاسیهایم پسر بود، گفت: «خواهرم! تبریک باشد، من اول و شما دوم شدهاید. همهی پسران به من نگاه میکردند، اولین تقدیرنامهی که از کورس آمادگی کانکور گرفتم، خیلی خوشحال بودم.
بعد، هر وقتیکه از ما امتحان، میگرفت، من تقدیرنامه میگرفتم و تمام آنها، زینههای برای رسیدن به اهدافم بود. من عاشق شغل خبرنگاری و گویندگی، هستم و همیشه به اخبار گوش میدادم. روزی از روزها، با دنبال کردن خبرها و یک خبری که من را تکان داد، این بود که ولایتهای افغانستان، داشت پیهم به دست طالبان سقوط میکرد. اما من هنوزهم بارو نمیکردم، چونکه ما آنقدر سربازان، افسران و فرماندهان ارتش، داریم محال است که کشور سقوط کند. ولی این یک واقعیت تلخی بود که همه را سرا سیمه کرده بود. منکه از دوران اول طالبان داستانهای شنیده بودم، خیلی ترسیده بودم. با خود گفتم که چه خواهد شد و شاید هم دیگر نگذارند که ما دختران درس بخوانیم.
زیرا در دوران اول طالبان، بعدی چند وقت طالبان دروازههای مکاتب را بر روی دختران بسته بودند. اما در این اواخر ترس و وحشت، اندکی کاهش یافته بود و آزمون کانکور نزدیک بود. ولی، من با آمدن گروه طالبان هنوزهم، درسهای خود را میخواندم تا در آزمون کانکور شرکت کنم. شبی از شبها، پای خبرهای تلویزیون نشسته بودم که یک خبر تکاندهندۀ دیگری را نیز شنیدم. آن خبر این بود که «دختران، دیگر حق حضور و مشارکت در آزمون کانکور را ندارند.» با خودم گفتم که این چه حرفی است! تمام حق را از ما گرفتند و حال نوبت به کانکور رسید. با دلی پر از درد و ناامیدی-آهی سردی کشیدم، گفتم چرا فقط به جرم دختر بودن، از آموزش محروم میشویم؟ اشک از چشمانم جاری شد و بغض گلویم را فشرد. روزها، هر روز میگذشت؛ امتحان کانکور نزدیک و نزدیکتر میشد.
پسران همه به خاطر گرفتن شناسه و بیومتریک «انگشتنگاری» میرفتند. من و امثال من و هزاران دختر دیگر با کولهباری آرزوهایشان در گوشۀ خانه مانده بودند. پسرها، خوشحال بودند از اینکه فردا یا پسفردا امتحان کانکور میدادند و به آرزوهای خویش یک قدم نزدیک میشدند. اما من تا روز آغاز آزمون کانکور دعا میکردم که ایکاش! یک معجزهای شود تا ما هم بتوانیم امتحان کانکور بدهیم. چونکه شخصاً خودم، خیلی زحمت کشیده بودم و از پس روزهای سخت برآمده بودم تا امتحان بدهم. ولی هیچ خبری از معجزه نبود، گریههای مکرر و نالههایم تاب و توان حرف زدن را از من ربوده بود.
با اینحال، آزمون کانکور در غیاب چندصدهزار دختریکه هریک برای خودشان، آرزوهای داشتند، سپری شد. بعد از چند وقت، نتایج کانکور اعلام شد؛ نتایجی که هر سال در آن، در میان ده بهترین، سه یا چهار نفر از دختران نیز، میبودند. اما امسال در کانکور هیچ نامی از دختران گرفته نشد، آزمون کانکور برای من اولین قدم برای رسیدن به اهدافم بود. ولی در چهار دیواری خانه با صدها آرزویکه برای خودم، سرزمینم و مردمم داشتم زندانی شدم. فقط و فقط به جرم اینکه یک دختر هستم. سرانجام، من مثل یک عقاب زخمی، در کنج این زندان نخواهم ماند. با بالهای شکسته و چنگالهای برنده، از این زندان آزاد خواهم شد. به خاطر رسیدن به آرزوهایم، به خاطر این سه سالیکه نفسهایم در گلویم خفه شده، بالهایم را باز کرده تا اوج آزادی تا زمانی رسیدن به آرزوهایم، پرواز خواهم کرد. #مهاجرتایمز
مطالب مرتبط: