✍️شفیقه رستگار
اغراق نکردم اگر بگویم مظلومترین قشر جامعه در افغانستان همین دانشآموزان و دانشجویاناند. آنچه در تصویر میبینید، تنها نمونهای از هزاران است. ما صحنههایی به مراتب تلختر را تجربه کردهایم. در این کشور نه خانوادهها حامی فرزندانشان هستند و نه هیچ نهاد دیگری.
وقتی به مکتب رفتم، خانه ما از آن خیلی فاصله داشت. با پای پیاده راهی میشدیم و تا میرسیدیم، زنگ مکتب به صدا درمیآمد. هر روز یک استاد خدا زده، دم دروازه راه را سد میکرد و دو چوب به دست، و با یک چوب به دست دیگرمان میزد. اوایل عذر و زاری میکردیم یا گریه، اما بعدها به عادت تبدیل شد.
ارزگان ناامن بود. چهار سال مکاتب بسته شد. من به لطف مادرم معلم خانگی داشتم و درسها را جبرانی خواندم، اما بسیاری از همصنفانم وقتی در صنف شش مکاتب باز شد، حتی اسم خود را هم نمیتوانستند بنویسند. در همان صنف، یک استاد داشتیم که قومندان/فرمانده پولیس محلی بود! کسی نبود بگوید پولیس را چه به معلمی؟ مردی سنگدل که یک روز در صنف انگلیسی، وقتی جز من کسی درس را یاد نداشت، از من خواست به روی همه یک سیلی عسکری بزنم.
مقاومت کردم، اما فایده نداشت. آن روز بهجای همه مرا با چوب زد، آنقدر که دستانم آبله زد. خانه که برگشتم، به برادرم گفتم. او دوست همان استاد بود، رفت و نمیدانم چه گفت، اما بعد از آن دیگر مرا نزد.
در دوران آمادگی کانکور، روزی در کورس ظهور رفتم، استادی به نام سلطانی بود به نظرم که واقعاً کثافت بود. بیپروا به بچهها فحش میداد و به دخترها بیاحترامیهایی میکرد که تصورش هم ممکن نبود. اما فکر میکردیم با گذر از کانکور، همای سعادت بر شانهمان نشسته است. غافل از اینکه دانشگاه تجربهای بدتر بود!
برخی استادان باسواد و خوشبرخورد بودند، اما بعضیها کتابشان را صرفاً از روی منابع ایرانی کپی کرده بودند، بدون آنکه خودشان به آن تسلط داشته باشند. یادش بخیر، مبادی حقوق را آنقدر خوانده بودم که ورقهایش نازک شده بود. امتحان بیستفیصد را شانزده بار خواندم، اما فقط هفت نمره گرفتم.
در فاینل، علاوه بر آن شانزده بار، بیستوهفت بار دیگر خواندم و ۷۲ نمره گرفتم! چقدر خوشحال بودم که مشروط نشدم. اما بعد از سمستر اول دیگر درس نخواندم و مطالعه کتابهای غیردرسی را ترجیح دادم. یک هماتاقی داشتم که طفلک از خواب میپرید، کتابش را در خواب شروع به خواندن میکرد. درس نبود، تروما بود، خدایی!
Share this post