آواره و امید(۱9)
کسانیکه در ایران زندگی میکنند، به خصوص مردان فقط میتواند سال یکجوره کفش بخرند. به خاطر که در ایران کفش بیاندازه گران است
چرا دولتها در افغانستان پایهدار نمیمانند؟
جمعه شب از استان اراک به خانهای خواهرم در شهر قم برگشتم. روز شنبه سر کار نرفتم چون نای کار را نداشتم. به عبارت دیگر یک نوع خستگی و کسالت در وجودم مسلط شده بود که انرژی کار را از من سلب کرده بود. به همین دلیل آنروز به کارخانه نرفتم. اما ابراهیم، زنگ زد که امان الله چرا سر کار نیامدی؟ من هم به دروغ مصلحتی چسپیدم و گفتم که هنوز در اراک هستم و انشاالله تا ظهر میآیم. او تأکید کرد که مستقیم به کارخانه بروم و بعد از ظهر کار کنم. صبحانه را خوردم و با موبایلم درگیر شدم. گاهی به یوتیوب رفتم و گاهی هم به فیسبوک.
در فیسبوک همیشه مطلب مینوشتم؛ آن مطالب یا نقد بود یا هم تحلیل و خاطره. فکر کنم آن روز قسمت دوازدهم «آواره و امید» را نوشتم. در کنارش با امین مهدیار رفیقم کمی در بازار نیروگاه و میدان نبوت گردش کردیم. او به شدت طرفدار دولت ایران است. البته باید هم باشد به خاطر که برادرش از جملهای کسانیاند که توسط پول دولت ایران درس خوانده و در سایتهای معتبر فارسیزبان به حمایت از ایران مقاله نوشته است. هر کسی جای او باشد حتماً همان کار را میکند.
شب به احمد زنگ زدم که فردا من به میدان نبوت ایستاد میشوم و باهم به کارخانه برویم. احمد و ابراهیم همیشه باهم میآمدند. احمد موترخودرو داشت و به دنبال ابراهیم میرفت و از خانهاش سوار میکرد. شبهای که من به خانهای خواهرم میآمدم، از راه میدان نبوت میگذشت و میگفت که چرا پولت را خرج میکنی و باهم میرویم. احمد آدم بدی نبود. گاهی سر بعضی کارها سر من قهر میشد، یعنی اگر دستگاه خراب تولید میکرد و خبر نمیکردم یا ضایعات را درست پاک نمیکردم؛ در آن موقع میگفت که امانالله چرا حواست جمع نیست و دستگاه خراب میزند.
و گاهی هم توهین و تحقیرم میکرد. باز بعد از چند دقیقه میآمد و در کنارم مینشست و میگفت که امانالله! هنوز جوانی برو درس بخوان. تو برای درس ساخته شدهای و نه برای کار. منظورش کارهای شاقه و فیزیکی بود. در جوابش میگفتم که پول ندارم. آهی میکشید و میگفت که تو زیاد همه چیز را محدود میگیری. خدا مهربان است. خدا خودش میرساند. آری! احمد مرد کینهتوز نبود. کمتر ایرانی را میتوان یافت که با افغانستانیها رفتار خوب داشته باشد.
فردای آن شب از میدان نبوت به موتر احمد سوار شدم. ابراهیم همیشه با خودش ذکر میخواند. اکثر اوقات سوره حمد و آیتالکرسی را میخواند. احمد هیچ حرفی نمیزند و فقط رانندگی میکند. موترش پراید سفید است و خیلی کهنه است و بخاری ندارد. صندلیهایش کهنه شده است. او بر علاوهای خوبیهایش، آدم خسیس هم است. البته شرایط ایران طوری است که هر کسی خسیس نباشد، نمیتواند زندگی کند. باید خسیس باشد تا بتواند چند صباحی زندگی کند. همیشه به من توصیه میکرد که بعضی مغازهداران گرانفروش است و هرگز از آنان چیزی نخر. اگر من صبحانه میخریدم، سوالش قیمت آن بود که چند خریدم. همینطور زمانیکه قصه از خوراکیها میشد، احمد فقطوفقط از قیمتشان سوال میکرد.
کسانیکه در ایران زندگی میکنند، به خصوص مردان فقط میتواند سال یکجوره کفش بخرند. به خاطر که در ایران کفش بیاندازه گران است و اسماعیل و احمد هر جفتشان قصه میکنند که کفشهایشان به سن دو سالگی رسیده است. البته عمر کفشهای من هم بیشتر از یکسال شده است. به هرحال، بعد از ۲۰ دقیقه به کارخانه رسیدیم. دستگاهها را روشن کردند. در آنروزها دستگاهی که من در پایش مینشستم، فرمان موتور تولید میکرد. شب از اسدالله جعفری(پژمان) پیامی دریافت کردم که نوشته بود: زوار! به تاریخ دوازدهم حوت (۱۴۰۲) از بیستونهمین سالگرد شهید مزاری در دانشگاه مفید تجلیل میشود ولی اشتراک در جلسه، تنها به محصلین دارندهای کارت دانشجویی اختصاص داده شده. من گفتم پس رفته نمیتوانم. از ایشان خواستم که اطلاعیهای همان جلسهای علمی را برایم بفرستد.
بعد از فرستادن، متوجه شدم که تحلیلگران استاد فصیحی و امین رشادت هستند. شانس به من رو کرد و میشناختم آنها را. همان شب به استاد رشادت پیام دادم که استاد من به آن جلسه میآیم و شما با بانیان جلسه هماهنگی کنید که به من اجازهای ورود بدهد. آنشبیکه من پیام دادم، فکر کنم دو روز به تاریخ برگزاری جلسه ماندهبود. نمیدانم آندو روز چطور گذشت، ولی خوب نگذشت چون دستگاه بیاندازه خراب تولید میکرد و ضایعاتش مرا خسته کرده بود. باری به احمد گفتم که قالب دستگاه مشکل دارد، این قالب خراب است و باید عوض شود. او حرفهایم را مورد انتقاد قرار داد که چرا قالب را خراب میگویم و مگر خبر ندارم که این قالب ترکی است. او با جدیت تمام گفت که قالب اگر ایرانی بودی که حرفی نداشت ولی این قالب ترکی است. آری! احمد از قوم ترک ایران است. و ترکها کلا به گونهی احمقانه نژادپرستاند.
دوازدهم حوت فرا رسید و آقای پژمان هم زنگ زد و تأکید کرد که باید برویم. برنامه، بعد از ظهر بود و من تا ساعت ۲ کار کردم و به احمد گفتم که من جایی کار دارم و میروم. او اصرار کرد که اگر کارم ضروری نیست، نروم و نباید دستگاه خاموش بماند. من حرف خودم را زدم و او قبول کرد. دستگاه را خاموش کردم. سروصورتم را شستم. به استاد رشادت زنگ زدم او از هماهنگی اطمینان داد. به وقت برنامه نیم ساعتی مانده بود و اگر توسط موترهای خطی میرفتم، ممکن بود دیر میشد. من هم موبایلم را از جیبم بیرون کردم، به سراغ اپلیکشن اسنپ رفتم و مبدأ و مقصد را انتخاب کردم و کرایهای تاکسی را ۵۰ هزار تومان زده بود. من درخواست را تأیید کردم و خیلی زود تأیید شد و گفته شد که تا پنج دقیقه دیگر موترخودرو میرسد.
من تا کت و شلوارم را پوشیدم و پیام آمد که تاکسی شما به مبدا رسیده است. با عجله بیرون شدم که روبهروی دروازه، موتری با همان پلاکی از قبل گفته شده، ایستاد شده و سوار شدم. فکر کنم، ماشین از نوع پژو بود. رانندهاش، مرد تاس بود. اصلاً حرف نمیزد و فقط در نزدیکی دانشگاه از من سوال کرد که از کدام دروازهاش باید بروم. گفتم نمیدانم. باش! به رفیقم زنگ بزنم. پژمان جلو دروازهای ورودی دانشگاه منتظر من بود. زنگ زدم و گوشی موبایل را به راننده دادم. بعد از قطع تماس، او گفت که اشتباه آمدهایم و دروازه عمومی بسته است و باید دور بزنم و از جادهای زیر کوه بروم. بعد از گذشت دو دقیقه به جلو دروازه رسیدیم. از ماشین پایین شدم و پژمان در آنجا ایستاد بود. داخل شدیم و مردی داخل غرفهای دهن دروازه در بخش حفاظت بود. او از ما کارت دانشجویی خواست. پژمان کارت دانشجوییاش را داد و گفت که این رفیقم قبلاً هماهنگ شده است. او زنگ زد و از آنجا تأیید گرفت و گفت که گذرنامه خود را بدهد. من گذرنامه/پاسپورتم را دادم.
حیاط دانشگاه شیخ مفید شهر قم بیاندازه بزرگ بود. شاید از دانشگاه کابل هم بزرگتر. بلاکهای پنج طبقهای داشت. درختان متنوع در داخل حیاطش غرس شده بودند. با آنکه فصل زمستان بود اما فضای سر سبزِ داشت. در حین قدم زدن، از پژمان خواستم، باید کسب معلومات کنیم که فیس/شهریه دورهای ماستری در این دانشگاه چند است. همانطوری که قصه میکردیم و قدم هم میزدیم. جلو دروازهای بلاک چند نفر ایستاد بودند و فهمیدیم که برنامه در همان بلاک است. از چهرهای آنان فهمیده میشدند که اهل افغانستان هستند. از یکی آنان آدرس سالن جلسه را سوال کردیم و همچنان، پژمان در بارهای فیس دروه لیسانس و ماستری سوال کرد. گفت که من لیسانس شیمی میخوانم و ترمِ پنج میلیون شهریه پرداخت میکنم.
از کنارش رد شدیم و گفتیم که فیس دورهای لیسانس مناسب است. همینطور جستوجو کردیم و دانستیم که رشته جامعهشناسی در این دانشگاه تدریس نمیشود و جز روابط بینالملل. به هرحال، پیش دروازهای سالن جلسه یک دختر خانم نسبتا خوشسیما ایستاد بود و چادر سیاه بلند داشت. ما را به داخل سالن رهنمای کرد. سالن کوچکی بود. چند دختر خانمی در یک طرف سالن و در قسمت آخر نشسته بودند. چوکیهای یک نفری با تشک اسنفجی چیده شده بودند. جلو سالن، میزی طراحی شده بود که خیلی قشنگ بود. استاد رشادت، استاد فصیحی، حاجی عبدو و دو نفر از دانشجویان پشت میز نشسته بودند. یکی از دانشجویان در حال صبحت در بارهی مذهب شیعه بودند. آن جوان به شدت ضعیف بود و معلومات پراکنده و ضعیف در بارهی به رسمیتشناسی و چالشهای مذهب شیعه در افغانستان داشت.
بعد از آن دانشجو، نوبت به دکتر امانالله فصیحی آمد. عنوان صحبتهایش فدرالیسم در اندیشهای مزاری بود. قلم و کتابچه در دستم بود تا حرفهای کلیدیاش را یادداشت بگیرم. ایشان، نظام فدرالیزم را یگانه نظام کاربردی در افغانستان دانست و تأکید کرد که مزاری به خاطر برقراری این نظام، بینهایت تلاش کرد. اما سوال آنجاست که اگر شهید مزاری دنبال برقراری نظام فدرالیز بود چرا با طالبان وارد مذاکره شد. مگر نمیدانست که طالبان دشمن نظام فدرالیزم است؟
همچنان دکتر فصیحی میگفت که در نظامهای فدرالیزم عدالت اجتماعی بخش اساسی این نظام را تشکیل میدهد. مثلا از نظر پشتونها رفتن دختران در مکاتب امر پسندیده نیست اما هزارهها میخواهند که دخترانشان درس بخوانند و در بیرون از منزل کار کنند. اگر نظامی برقرار شود که دختران را بهزور وارد مکاتب کند یا برعکس مثل نظام فعلی یعنی طالبان دختران را به اجبار از مکاتب منع کند؛ در هر دو صورت، عدالت اجتماعی زیر سوال است. پس نظام فدرالیزم بهترین گزینه است. به خاطر که اگر پشتونها نمیخواهند، دخترانشان به مکتب بروند، هیچ مشکلی نیست. اما هزارهها میخواهند که دخترانشان تحصیل کنند؛ باید مانعی سر راه تحصیلشان نشوند. بنابراین، این تنوع فرهنگی و اعتقادی را تنها نظام فدرالیزم جوابگو است.
حاجی عبدو، نمایندهای پیشین مردم در پارلمان افغانستان، دربارهی وحدت ملی در اندیشهای شهید مزاری صحبت کرد. ایشان مزاری را مظهر اصلی وحدت ملی در افغانستان دانست. بعد از ایشان، دکتر محمد امین رشادت صحبت کرد و موضوع صحبتشان، جایگاه زن در اندیشهای شهید مزاری و همینطور طی چند دوران اخیر بود. آقای رشادت از تاریخ معاصر افغانستان شروع کرد و تحلیلهایش را استنباط کرد از کتاب یک مردمشناس و تاریخشناس بریتانیایی بنام استوارت الفنستون در سال ۱۳۲۷ که دربارهی هزارهها و افغانستان نوشته شده است. وی گفت که تاریخ زنان هزاره به چهار نسل بر میگردد. نسل اول بر میگردد به دورهای قدرت قبیله سدوزاییها و باریکزاییها. نسل دوم بر میگردد به دورهای کمونیستها در افغانستان. نسل سوم بر میگردد به دورهای مجاهدین که شهید مزاری در این دوره حقوق زنان را مطرح میکرد و نسل چهارم هم بر میگردد به بیست سال اخیر جمهوریت.
در نسل اول و دوم، زنان هزاره نسبت به دیگر اقوام بیشتر در اجتماع ظاهر میشدند. مردان بدون اجازهای زنان تصمیم نمیگرفتند. در نسل سوم، مزاری یگانه شخصی بود که برای زنان در آن زمان حق قایل میشد و زنان را نیمپیکر از جامعه میدانست. نسل چهارم هم دروهای جمهوریت آقایان کرزی و غنی است. لازم به ذکر است که در این جلسهای به اصطلاح علمی یک گزارش طولانی تحت عنوان «دولت فراگیر در اندیشۀ شهید مزاری—جایگاه اجتماعی زنان هزاره در چهار نسل» نیز نوشته بودم که در نشریه مهاجرتایمز نشر شده است. در آخر چند نفر اشتراککنندگان پرسشهای نیز کردند. یکی از جایش بلند شد و مثل شاگرد کلاس اولیها شروع به صحبت کرد و گفت که پشتونها بسیار مردم خوب است و شما آغای فصیحی چرا بد و بیراه میگویید؟
واقعا خندهام گرفته بود. از حرفهایش معلوم میشد که یک دانشجوی بیسواد است که فهمش در مقابل تحلیل فصیحی عاجزی کرده است. استاد فصیحی به پشتونها بدوبیراه نگفته بود و فقط گفته بود که برخی پشتونها نمیخواهند دخترانشان به مکتب بروند، این را نظام فدرالیزم به عنوان عدالت اجتماعی قبول میکند. من دستم را بلند کردم. میکروفون را آورد و سوال کردم که وحدت ملی مزاری در موقع تنشها با مسعود، شیخ آصف و اکبری که طالبان هر لحظه تهدید میکردند، کجا بود و چرا استفاده نکرد؟ میخواستم سوال دوم را دربارهی نوع از فدرالیزم که در افغانستان رنگینکمان اقوام جوابگو باشد، سوال کنم ولی با مخالفت مجری و برخی از اشترککنندگان مواجه شدم.
همه، چونکه مثل کودکان بیادب سروصدا راه انداختند که سوال بس است! سوال بس است! برنامهی پرسش و پاسخ به جدل کشانده شد و دیگر سوالات را متوقف کردند. آن روز پی بردم، نسل مهاجران که در ایران است به شدت یک نسل محافظهکار، خودخواه، عقدهای، غیراجتماعی، متوهم و از خودبیگانه تشریف دارند. نگاهیشان دربارهی مردم افغانستان به خصوص قوم خودشان (هزارههایافغانی) قالبی و حتا میتوان گفت که دچار یک نوع خودزداییاند. این خودزدایی در دایرهای شکل گرفتهاند که نمیدانند با هزارهها و بقیهای مردم افغانستان چه نسبتی دارند. به عبارت دیگر، نگاه نسل جوان مهاجر افغانستانی در ایران، درباره افغانستان مثل بچههای دورهای ابتدایی مکتب است. یعنی برایشان دیکته شدهاند که مردم افغانستان چگونه آدمهایاند که شما باید بدانید.
ادامه دارد ...