✍: امان شادکام
ساعت، یک بعد از ظهر شد، حکیم گفت که کار را تعطیل کنیم. کارگر دیگر که به نام امین بود او برمهای برقی را خاموش کرد. خود حاجی که گونیها را پر میکرد، از پر کردنشان، دست کشید و مرا خطاب قرار داد که بروم به تو غذا بیاورم. اما امین به حاجی گفت که امروز به ما هم غذا بیاورید؛ چونکه ما غذا نیاوردیم. حاجی هم قبول کرد. امین و محمد حکیم برای نماز وضو گرفتند و سجادهای نمازش را گستراند. بعد از اتمام نماز، باهم نشستیم. امین از درهصوف ولایت سمنگان در شمال افغانستان است، و او بیش از ده سال میشود که در ایران زندگی میکند. امین مثل حکیم حراف نیست. حکیم و امین از ظلم و ستم کارفرمایان در حق کارگران افغانی و نپرداختن، مزدکارگریشان به اشد آخر شاکیاند.
حکیم میگوید که به یک کُسکَشِ، بیوجدانِ، بیغیرت بیش از یک برج کار کردم، اما آخرش پولم را نداد. رفتم به دادگاه هم شکایت کردم و آخرش هم هیچی نشد. او از چشمدیدهایش قصه میکرد و میگفت که افغانیها در ایران حکم خر و گاو را دارند. چند روز پیش در جاده بازار کهنه قم، یک ایرانی، موتورسکلیتسوار افغانی را به علاوهی فحش و دشنام دادن، چندین سیلی باد کشیده، هم به صورتش زد که چرا یک افغانی از وسایل ایرانی استفاده میکند و در شهر و بازار میگردد. امین نیز از خاطرههای تلخش در ایران قصه میکند. او میگفت که در منطقه نیروگاه قم کار میکرده و صاحب کارش بیش از ۷ میلیون تومان وی را خورده است. سپس، صاحب کارش ادعا کرده که پول را به کارت بانکیاش کارت به کارت کرده است.
اما امین مدعی است که هیچ پولی از این بابت به حسابش نیامده است. او حتا رفته از بانک مربوطه، پرینت چاپی هم گرفته و بانک اسعلام کرده که چنین پولی به حساب امین واریز نشده است. برخیها به این باور است که تنها قمیها پول کارگران را میخورند و نمیدهند. من از آنها سوال کردم که راهحل این معضل چیست؟ اگر کارفرمایان و اجارهگران، پول کارگران را ندهند، بازهم در ایران میمانید؟ آنها، میگویند؛ ناچار است که بمانند و افغانستان را یک کشور مسخشده میپندارد. من در ادامهای حرفهایش میگویم که هزارهها باید جایگاهش را در افغانستان با لولههای تفنگ تعیین کنند. بروند در کشور خودشان گرسنهگی، رنج و محنت را متحمل شوند، جبههای تهدید برای گروه حاکم در افغانستان و حتا همسایهمان پاکستان، ایجاد کنند.
اما امین به شدت مخالف جنگ است. او باور دارد که هزارهها دیگر نه حوصلهی جنگیدن را دارند، نه اقتصاد جنگیدن را دارند و نه جرات جنگیدن را. ولی حکیم حرفهایم را متین اندر متین تایید میکند و میگوید که ما در ایران همیشه توهین و تحقیر میشویم و باید مثل پشتونها رفته از جنگ و انفجار کار بگیریم. در حین بگومگوی ما، حاجی با یک ظرف (تخمپز) وارد اتاقی بدون فرش شد، داخل آن تخمپز یک نوع غذایی زرد رنگ بود. حکیم یک لقمه میخورد و بعد میگوید که رفته چه آورده است؟ من بدون انتقاد غذا را میخوردم چونکه گرسنه شده بودم.
به خاطر حمل کردن گونیهای سنگین، پاهایم درد میکرد و قریب از قدم زدن میماندم. بالاخره، بعد از اتمام ساعتکاری، به حاجی گفتم که من دیگر در اینجا کار نمیتوانم، چونکه پاهایم درد میکند. از حاجی خواستم که مرا تا 72دوتن برساند. حاجی قبول کرد و فقط همینقدر گفت که امان! برای سه روز اینجا نمیمونی؟ من گفتم نه! هرگز نمیتوانم. حکیم گفت که من هم تا بازار کهنه با شما میروم. به موتر/ماشین حاجی، نشستیم حاجی سوال کرد که حکیم، چند سالته که توی ایران هستی؟ او گفت که چهل سالی میشه، توی ایرانم. حاجی گفت که پس ایرونی شدی! چند بچه داری؟ حکیم میگوید ششتا بچه دارم. حاجی گفت: «ماشاالله ماشاالله! ما ایرانیهای احمق را ببین که نعمت خداوند را کم کردیم». حکیم در شروع بازار کهنه از موتر پایین شد. حاجی اصرار میکرد که فردا زودتر سرکار بیاید. به هرصورت، جالب اینجاست که حکیم با آنکه شش بچه دارد، اما هنوزهم در گرداب قصههای سکسی و مسایل فقر جنسی شدیدا گیرمانده است. داستان و روایتش را در بخش هشتم نگاشتهام.
حاجی از من سوال کرد که امان! اگر کار نمیتوانی، پس چرا ایران آمدی؟ گفتم، من چند مدتی در افغانستان با نشریهها و روزنامههای افغانی کار کرده بودم. بنابراین، با آمدن طالبان خودم را امن احساس نکردم و از افغانستان بیرون شدم. در ضمن، فعلا در آنجا کاری هم نیست که مخارج روزمرهام را تامین میکردم. سپس، حاجی کمی با من احساس همدردی کرد و طالبان را چندتا فحش ادبی و آبدار داد. گفت که من امشب با مرتضی صحبت میکنم و اگر پذیرفت که دوباره به همان کارگاه بروید و اگر نپذیرفت که دیگر هیچی. آن زمان فهمیدم که مرا دیگر به کارگاهش به عنوان کارگر نمیگیرد. خلاصه شب زنگزد که مرتضی میگوید؛ فعلا کارگر ضرورت نیست که به کارگاه بیایی. من هم به سرکارگر کارخانهی پلاستیک (تولید وسایلبازیچه کودکانه)_اسباببازی زنگ زدم. او قبول کرد و گفت که امان الله به شرطیکه دیگر بیانظباتی نکنی.
بههرحال، من فکر میکنم که نفوس هزارهها در ایران رقم و ارقام زیادی را تشکیل میدهند. در همین ولایت قم-ایران، هر کارخانه میزبان صدها کارگر هزاره-افغانستانی هستند. در جادهای کوه سفید قم که یک شهرک صنعتی بزرگ و بیانتها در این شهر است، اکثریت کارگران کارخانهها را هزارهها تشکیل میدهند. در همین کارخانهای که من استم، سه چهار کارخانه در همسایهگیاش قرار دارد و همهای کارگرانشان هزاره-افغانستانی هستند.
شوربختانه، اکثریت هزارههای که در ایران مهاجر شدهاند، نسل اندر نسل به کارگران یدی مبدل شدهاند. چونکه به خاطر قوانین محدودکننهی مهاجرتی در ایران مجبور شدهاند که برای همیشه کار کنند. از ادامهای تحصیل باز بمانند و این بیسوادی باعث شده است که مهاجران هزاره در یک وضعیت رقتبار در اینجا زندگی کنند و از خودشان هیچگونه آرزو و امیال انسانی نداشته باشند. فرهنگ انتقاد و بیداری از فکر و اندیشهشان برچیده شوند و روش زیستن گوسفندگونه در بینشان حاکم شوند. یعنی اینها [فقط کار میکنند و میخورند]، ناگفته نماند که فقط کار کردن و خوردن یکی از ویژگی انسانهای بیسواد و بیخرد است.
من بارها دیدم و شنیدهام که مهاجران هزارهتبار و هزارهنژاد به دلیل تفاوتهای نژادی نمیتوانند با خیال راحت و بدون ترس به پارکها و مکانهای تفریحی ایران بروند. اگر بروند یا مورد توهین و تحقیر ایرانیها قرار میگیرند یا توسط سربازانشان از ایران به اجبار و با حکم قضایی یک سرباز ساده اخراج میشوند. در عالم مهاجرت ایران یک سرباز ساده میتواند علیه یک مهاجر هزاره-افغانستانی هرگونه حکم اخراج و بازداشت را صادر کند، کسی گفته نمیتواند که دلیل این حکم چیست. یعنی یگانه جای امن برای هزارهها، کار کردن، در کارخانهها و ساختمانهاست. بدتر از این؛ اکثریت مطلق هزارههای مهاجر در ایران با کتاب و کتابخوانی در اینجا بیگانه است. حتا برای برخیشان، اسم کتاب یک چیزی غیر قابل فهم و ناآشنا است. البته کجفهمی نشود و بگویید که اکثریت نویسندگان و فرهنگیان هزاره در ایران است. من این را قبول دارم، اما بدانید که از جمعیت چند میلیونی مهاجر هزاره-افغانستانی در ایران فقط همان چند نفر محدود است که کتاب خوانده و چند جلد کتابی هم نوشته است.
بنابراین، من به کارخانه پنج جلد کتاب دارم، گاهی آنها را به باد خواندن و مطالعه میگیرم. اما به خاطر موجودیت آن کتابها همیشه مورد طعنهای یک کارگر هزاره-افغانستانیکه خانهاش در ایران است، قرار میگیرم. او هزاره مظلوم باور دارد که به کارگری، کتاب بدرد آدم نمیخورد. جالبتر هم اینجاست که اخیراً اویس جان «یک مهاجر افغانستانی در ایران» برای هزارههای کتابنخوان مقیم ایران یک کتابفروشی زیرزمینی راهاندازی کرده است. تبلیغاتش در فضای مجازی و فیسبوک گرم و گرم است. من مطمیئن استم که هزارههای ایراننشین هرگز کتاب نمیخرند و نمیخوانند. چونکه از شیوهای زندگی و حرفزدن آنها میتوان به راحتی فهمید که «انسانهای کتابنخوان و بدویاندیش هستند».
البته این یک بررسی خیلی ژرف و عمیق نیست. ممکن است که وضعیت هزارههای ایراننشبن از این هم بدتر باشند و یا همچنان بهتر باشند. اما به زعم من باید به راه حلها فکر کرد و اولین راه حل برای بیرون رفت از این وضعیت اسفبار هزارهها در ایران، ایجاد اتحادیههای کارگری هزارگی، در ایران است. ایجاد اتحادیههای کارگری به وساطت و تلاش مهاجرین هزاره و چند شیخ جوانمرد قمی، امکانپذیر است. با ایجاد اتحادیههای کارگری، آمار آزار و اذیت کارگران هزارهها کاهش مییابد.
همینطور زمانیکه یک کارفرما کرایهای کارگر هزاره-افغانستانی را پرداخت نمیکند، اتحادیهای کارگری میتواند پول کارگر مظلوم را از آن حرامخور بگیرد. همینطوری اتحادیههای کارگری، صدای کارگران باشند و کارگران نباید حکم ماشین را داشته باشند و باید حق تعطیلی کوتاه مدت داشته باشند و از کارگران بهرکشی صورت نگیرند. بههرحال؛ از اصل موضوع دور نشوم، فردای آن روز، یعنی صبح روز سه شنبه، دوباره به کارخانهی پلاستیک تولید وسایلبازیچهای کودکانه_اسباببازی آمدم و حالا در هیمنجا هستم. #مهاجرتایمز
ادامه دارد …