✍: امان شادکام
معضل گروگانگیری در ایران
به قم بر میگردم. فرصت را غنیمت میشمارم و به همصنفی دورهای دانشگاهم (امین مهدیار) زنگ میزنم. او هم به قم است. قرار شد که ساعت دونیم بعد از ظهر در میدان نبوت یکیدیگر را ببینیم و دمی باهم قصه کنیم تا گردوغبار مهاجرت از تن و چهرهایمان زدوده شوند. لحظهای در سایت تلویزیون افغانستان اینترنشنال مصروف میشوم و گزارشهای متنی این شبکه را سنگین و سبک میکنم. با خودم میگویم که گزارشنویسان و ویراستاران این تلویزیون خیلی حرفهای عمل نمیکنند. این شبکه اگر پایش را بهجای پای بیبیسی میماند، باید مثل آن در چیدن کلمات و جملات حرفهای عمل کند. طوری از طالبان و شرایط فعلی افغانستان انتقاد کند که در ذهن خوانندگانش دغدغه ایجاد کند. و نه مثل پستهای فیسبوکی جناب محقق، خلیلی، جعفری و شعرهای برخی شاعران به خواننده اذهان بدهد که این هم یک قصهای «مفت» بود.
مهدیار رفیقم زنگ میزند که در کجا استم چونکه او آمده است. از خانه بیرون میشوم و مستقیم به آدرس که گفته شده بود، میروم. میبینم که مهدیار ایستاد است و باهم به عرف ایرانیها سهبار گونهها را بههم میچسپانیم. البته این نوع احوالپرسی ریشه در فرهنگ ما هزارههای-افغانی ندارد. فرهنگ احوالپرسی ما، بوسیدن دست بزرگان و بهآغوش کشیدن یکدیگر است که فقط یکبار چسپاندن گونههاست. از آن روزیکه به ایران آمدهام، هرزمانیکه به خانهای اقارب میروم، ناخودآگاه سهبار گونههایشان را بهگونههایم چسپاندهاند. فکر کنم، فرهنگ اینگونه احوالپرسی ریشه در فرهنگ روستاهای ایرانی دارد.
محمود دولتآبادی در جلد چهار کتاب «کلیدر» از اینگونه فرهنگ یاد کرده است. اما مهاجران افغانستانی_(هزاره) این فرهنگ را از روستاییهای ایرانی تقلید کرده است. لازم بهیادآوری است که مهاجران افغانستانی در ایران، به شکل «افتضاح و شرمآور» مورد تهاجم فرهنگی قرار گرفته است. ناشیانه و بیباکانه، هر آنچهکه در ایران مروج است، در گوشهای خانههایشان جا دادهاند و بدون اندک تفکر به پیامدهای منفیشان در ذهن فرزندانشان تزریق کردهاند. من بعداً در باره تهاجم فرهنگی که متوجه هزارههاست، بیشتر خواهم نوشت.
از دیدن مهدیار خوشحال میشوم و حتا جان میگیرم. از او میخواهم کمی باهم قدم بزنیم و قصه هم کنیم. بهطرف میدان کشاورز شروع میکنیم به قدم زدن. او میگوید که بیش از سه چهار ماه در اینجا استم. اول در کارخانهای «ظروف پلاستیکی» کار میکردم. اما به خاطر یک رفیقم آنجا را ترک کردم تا با او کار کنم چون گفته بود که ماه ۱۱میلیون تومان حقوق میدهد. مهدیار گرم قصه است و چشمانم را پیرمرد مُچی_(کفاش) که در پیادهروی وسایلش را پهن کرده است، جلب میکند. میگویم که رفیق! اینجا بنشینیم تا بوتهایم را رنگ کنم. آن پیرمرد افغانستانی_(هزاره) بود. چپلکی_دمپاییی را پای میکنم و باهم مینشینیم. مهدیار ادامه میدهد که آنجا خیلی دور بود و توسط قطار رفتم. یک ساختمان بود. هفت نفر بودیم که همهی شان مهاجر هزاره_افغانی بودند. موبایلمان را توقیف میکردند. حتا نمیگذاشتند که باهم قصه کنیم.
یک ایرانی، روزانه دو ساعت به ما درسهای انگیزشی سرمایهداری میداد. میگفت؛ اگر میخواهید زندگیتان یکشبه تغییر کند، اعتماد به نفس داشته باشید و هیچگاه به خودتان نگویید که از عهدهای هرکاری برآمده نمیتوانید. فقط همیشه بگویید؛ ما میتوانیم پولدار شویم. پول در همهجا است. اطرافمان را پول محاصره کرده است و فقط ما جسارت کنیم آن پولها را از آنجا برداریم. اکثریت شما دانشگاه را تمام کردید اما هنوز فقیر و بیپول هستید چرا؟ به خاطر که علم و دانش در عصر مدرن به گوه «مدفوع» نمیارزد.
از شنیدن حرفهای مهدیار که در اسارت گروگانگیرها گیر ماندهبودند، به وجد میآیم. سعی میکنم همنسلان خود را که در ایران مهاجراند، درک کنم. از او سوال میکنم که رفیق! تو چطوری از آنجا بیرون برآمدی؟
او میگوید: من دو روز آنجا ماندم و فهمیدم که گروگان گرفته شدهام. من هم بالای آن رفیقم که مرا در آنجا کشانده بود، فشار آوردم که باید هرطوری شده مرا از اینجا بیرون کند. برایش گفتم که اگر مرا آزاد کنی، دهنم قرص میماند و هویتتان محفوظ است. او قبول کرد و یک صبح وقت به صورت پنهانی از آنجا بیرونم کرد. بازهم، سوال میکنم که آن رفیقت را خوب میشناختی؟ میگوید که آری! در هرات بود و از آنجا به ایران آمد و حالا با گروههای گروگانگیر همکاری میکند. بچههای هزاره_افغانی را به بهانهای کار با حقوق بالا به آن مخفیگاهشان میکشاند و از خانوادههای آنها باجگیری میکنند.
کفاش میگوید که کارت خلاص شد. میگویم که کاکا جان! پولش چند شد؟ میگوید که ده تومان. بوتهایم را میپوشم. به مهدیار میگویم که برعلیه هزارههای مهاجر یک پروژهای کلان راه انداخته شده. کسانیکه در پشت این پروژه هستند، میخواهند هزارهها را انسانهای بیخاصیت جلوه بدهند. در تقابل علم و دانش قرار بدهند. مهدیار با برداشتم موافقت میکند. اما من هم از یک کلاهبرداری که قرار بود، مرا در حلقومش بیندازد، قصه میکنم. میگویم که ای رفیق! من هم نزدیک بود که در بند گروگانگیریها بیفتم، ولی شانس یاریام کرد که غرق نشدم.
به مهدیار میگویم که به تشویق خلیق رفیقم، برنامهای کاریابی «دیوار» را به موبایلم نصب کردم. هر شب که از کار خلاص میشدم، آگاهیهای کاریابی آن برنامه را میخواندم. یک شب یک آگاهی استخدام نگهبانی در تهران گذاشته بود. من هم به شمارهاش تماس گرفتم و صدای یک خانم بود. بعد از یادآوری، گفت که افغانی هستی؟ گفتم که آری! خیلی زود شماره واتساپ خود را فرستاد که دربارۀ کار در واتساپ حرف بزنیم. از طریق واتساپ درباره کار کمی توضیح داد که دوازده ساعت از ساختمان نگهبانی میکنی و ۱۱میلیون حقوق میدهم با دو وعده غذا. در شروع حرفها و چتهایش از واژههای «عزیزم و جانم» استفاده میکرد. برایم آدرس را فرستاد و تأکید کرد که آن روز حتماً به تهران بروم. اما من به فردایش موکول کردم. فقط گفت که قبل از حرکت، به من تماس بگیر. شب آن روز به خلیق پیام دادم که من به تهران میآیم، چونکه یک نگهبانی از دیوار پیدا کردهام.
او آدرس اتاقش را فرستاد. من آدرس و وایسهای آن خانم را به او فرستادم. اما خلیق با دیدن و شنیدن آنها در چت خندید. کمی باهم بگومگو کردیم و گفت که ممکن است، کلاهبرداری باشد و بهتر است که نروی چونکه حقوق نگهبانی از پنج شش میلیون تومان بیشتر نیست. اگر آنجا بروی یا گروگان میگیرد یا خوب کتک میزند. از خلیق خواستم که اگر اینطوری باشد، ما از روش پاکستانیهای که در ایران است، استفاده میکنیم. او گفت که چطوری؟ گفتم که پاکستانیها گروهی بهیکیشان کار پیدا میکنند. حالا هم برای اینکه واقعاً فهمیده شود که کلاهبرداری است یا نه، باهم در آنجا میرویم. اگر تعدادشان زیاد بود هر دوی ما را گروگان میگیرد و اگر تنها همان خانم بود، باز من و تو او را گروگان میگیریم. او خندید و مرا پند و نصیحت کرد و گفت که دیوانگی نکن. اینجا افغانستان نیست که هرچیز هرچیز بگویی. اینجا ایران است و از همهچیز نظارت میشود. خلاصه نمیدانستم که چرا خلیق اینقدر ایران را جدی گرفته است و در صورتیکه ایران یکی از مکانهای امن کلاهبرداران و گروگانگیرهاست.
در همینحال؛ روزی از روزها، اسدالله جعفری(پژمان) رفیقم نیز در بارهای گروگانگیری در ایران قصه میکرد. او این موضوع را خیلی خطرناک تعریف میکرد، چونکه برادرش را نیز به نام کاریابی و حقوق بیشتر، گروگان گرفته بودند. او در حساب گروگانگیرها برای آزادی برادرش به مبلغ دو هزار دالر آمریکایی پرداخت کرده بود تا برادرش را آزاد کند. قرار براین بوده که این آدم 2000 دالر پرداخت کند و گروگانگیرها برادرش را آزاد کند، اما وقتیکه این پول را واریز میکند، برادرش را آزاد نمیکند که هیچی بلکه دو هزار دالر دیگر نیز مطالبه میکند. آخر برادرش به یک نحوی، شبهنگام از چنگ گیروگانگیران فرار میکند و خودش را به پلیس ایران میرساند. بدتر اینکه، پلیس به جای که قضیه آن را برسی کند او را رد مرز میکند.
اسدلله شرح موضوع را چنین میگفت: «همون لحظه، من درگیر این ماجرا شدم و بلافاصله به ادارۀ اتباع و مهاجرین خارجی محل سکونتم رفته و موضوع مزبور را گزارش دادم. او میگوید که، اداره اتباع مربوطه، همانلحظه مشخصات شخص توقیف شده را به سیستم وارد کرد که ویزا هم دارد. آنها خیلی زود به اردوگاه عسکرآباد تماس گرفتند و گفتند که این آدم را آزاد کنید، چونکه ویزا هم دارد. مسئولان اردوگاه عسکرآباد قبول کردند که برادر وی را آزاد میکنند، اما آنها هرگز این کار را نکردند و سرانجام او را رد مرز کردند. او میگفت که برادرم سه روز به اردوگاه عسکرآباد بود، وقتیکه فهمیدم آزاد نمیکند، از همان روز دوم به دفتر کمیساریای عالی سازمان مللمتحد در امور پناهندگان در تهران، نامه فرستادم و موضوع را به آنها شرح دادم، اما سازمان امور پناهندگان هرگز به آن نامهام تا به امروز پاسخی نداد. بنابراین، ناگزیر شدم فردای آن روز تمام مدارک و هماننامۀ ارسالی را از طریق ایمیل سازمان امور پناهندگان به تهران بردم تا شاید برادرم آزاد شود.
اما تمام این تلاشها احمقانه بود. کپی تمام مدارک و نامۀ ارسالی را به دفتر سازمان امور پناهندگان در تهران تحویل دادم. آنها به من گفتند که برو ما پیگیری میکنیم. ساعت 10 همان روز یکی از کارمندان سازمان امور پناهندگان برایم تماس گرفت، گفت برادرت به کدام اردوگاه است؟ من گفتم عکسرآباد! سپس، او گفت که درسته من دوباره خبر میدهم. بعد از آن او هیچ خبری نداد و من دوباره چندینبار برایش تماس گرفتم جواب نداد و شمارهام را نیز مسدود کرد. من واقعا نمیدانم که سازمان ملل متحد در امور پناهندگان در تهران یک نام و برند واقعی است و یا یک نام خیالی؟ جالبتر اینجا است که در وبسایت خود نوشته: «کمک و همکاری برای پناهجویان و پناهندگان.» من نمیدانم که مسولان سازمان امور پناهندگان در تهران تنها به مهاجران و پناهندگان افغانستانی، نان خشکی و خیرات کمک میکند یا اینکه وضعیت حقوقی و انسانی آنها نیز در نظر است؟
او میگویدکه بدترین چیزی دیگر این است که آنها به صورت حضوری به مشکلات مردم رسیدگی نمیکنند و تمام مراجعین خود را پشت نخود سیاه میفرستند که عبارت از «ایمیل، شماره تماس و وبسایت سازمان امور پناهندگان» در تهران است. این ایمیل، شماره تماس و وبسایت مثل یک چیزی خیالی میماند و هیچگاه به مردم جواب نمیدهند. به هرصورت، این تنها تجربۀ من نیست، بلکه صدها و هزاران نفر از این دست تجارب دارند. درنهایت، از مسئولان ارشد و خوب سازمان ملل متحد در امور پناهندگان، خواهشمندم که حداقل روی کارمندان خود یک بازنگری نسبت به امور مهاجران و پناهندگان داشته باشند. حداقل بتوانند تبعیض علیه مهاجران و پناهندگان را به چند درصدی ناچیز تقلیل بدهند. بنابراین، دیدگاه حقوقی خود سازمان ملل متحد در امور پناهندگان نیز همین است که اگر کارمندان و نگهبانان و هرشخصی که خصلت_تفکر ضدانسانی و ضدمهاجرتی داشته باشند نمیتوانند در پوست میش، تحت نامی سازمان امور پناهندگان کار کنند.»
او حالا از بابت گروگانگیری برادرش به دادگاه شکایت کرده است. اما او از نتیجۀ قضایی آن هم چندان امیدوار نیست. میگوید ممکن است که نتیجهای مطلوب ندهد. تاکنون شکایت وی در این مورد در دو شعبه بازپرسی قضایی عدم صلاحیت خورده و اکنون به شعبه7 بازپرسی تهران برای تحقیقات بیشتر ارسال شده است.
مهدیار رفیقم بعد از شنیدن حرفهایم، میگوید که آری؛ افغانیها در اینجا با مشکلات گوناگون مواجه است و از فقر شروع تا فشارهای روانی!. البته، از مهدیار میخواهم که در جایی برویم که آنجا کتاب فروشی باشد و قصد دارم دو جلد کتاب بخرم و از طرف شب یکدو ساعت مطالعه کنم. او میگوید که باید به موتر بنشینیم و به حرم بیبی معصومه برویم. یکبار به حرم رفتهبودم و به نظرم خیلی دور آمده بود. میگویم آنجا دور است. حالا به بازار نیروگاه برویم، بولیز و نیکر/شورت بخرم. در حین قدم زدن از سختی و فشار کار قصه میکنیم. من بیشتر از او مینالم. آبلههای کف دستم را به او نشان میدهم او به حیرت میافتد. در یک دکان میرویم. صاحبش مرد فربه است. بولیز خارجی را ۴۰۰ هزار تومان قیمت میکند و ایرانی را ۲۳۰ هزار تومان.
به بولیز ساخت ایران نگاه میکنم و یکوراست به کراچی/گاریهای شهر کابل پرتاب میشوم. در آنجا این قسم بولیز ۱۰۰ افغانی قیمت داشت. یک بلیز سیاه رنگ میخرم و از آنجا بیرون میشویم و داخل یک مغازه دیگر میشویم. من پیش دستی میکنم و از مغازهدار سوال میکنم که نیکر دارید؟ او میگوید که چه؟ مهدیار میگوید که شورت دارید؟ او میگوید که نه، شلوارک داریم. از آن دکان بیرون میشویم. کمی جلوتر میآییم و با یک پیرمرد هزاره که متاعی اندکش را به گوشهای جاده پهن کرده است، بر میخوریم. میبینم که او نیکر دارد و یک نیکر بر میدارم و میگویم که کاکا جان! چند است؟ میگوید؛ چهل هزار تومان.
به جیبم نگاه میکنم و میگویم که فقط سی و پنج تومان دارم. او قبول نمیکند و مهدیار میگوید تازه از افغانستان آمده است. پیرمرد به محض شنیدن آن حرف، پول را از دستم میگیرد و میگوید که تازه آمدی، مشکل نیست. آن روز در بازار نیروگاه قم زنانی کمتر بودند. آنها چادرهای سیاه بر اندامشان کشیده بودند.
من و مهدیار باهم خدا حافظی میکنیم. من به طرف خانهای خواهرم میآیم. آنها در خانهای یکی از اقاربش واقع در جمکران به مهمانی دعوت شده بودند. از من خواست که با آنها بروم. میگویم که من لازم نمیبینم که بروم. همینجا میمانم. بالاخره به اصرار آنان ساعت ششونیم توسط موترهای اسنپی به جمکران رفتیم.
شب بود و فقط چراغهای رنگارنگ و ازدحام موترها میزبان چشمانم بود. از شوهر خواهرم میشنوم که اکثریت باشندگان منطقۀ جمکران، همشهریهای(افغانستانی) است. کلمهای همشهری وارونه در ذهن مهاجران افغانستان جای گرفته است. مهاجران افغانستانی به یکدیگرشان از کلمهای همشهری استفاده میکنند. درحالیکه این برچسپ اشتباه است. مهاجران باید از واژههای هموطن، قوم و همتبار استفاده کنند چونکه درستش همین است. واژهای ترکیبی «همشهری» خیلی کوچک است و یکی از مکانهای کشور در بر میگیرد. بنابراین، افغانستان یک کشور است و این کشور دارای صدها شهر است. بازهم به تأکید میگویم که مهاجران افغانستانی، واژهای همشهری را از جوامع ایران تقلید کرده است. چونکه ایرانیها به یکدیگر از واژهای ترکیبی «همشهری» استفاده میکنند. به هرحال، این هم یک نوع تهاجم فرهنگ زبانی است که مهاجران افغانستانی را تحت تسلطش قرار داده است.
از سیما و دیوار خانههای مردم جمکران بهوضوح فهمیده میشود که مردم اینجا خیلی پولدار نیستند و مثل مردم حاشیهای دشت برچی، یعنی منطقۀ بیست متره فقیر است. پلاک خانهای مقصد را پیدا میکنیم و داخل خانه میرویم. حیاط خالی از آدمها است و کسی به رسم مهماننوازی ما را خوشآمد نمیگوید. یا اللهگویان وارد دهلیز میشویم و با مردی بر میخوریم که لباس سیاه دراز عربی برتن دارد و میگوید؛ خوش آمدید.
ادامه دارد ...