✍: امان شادکام
پنجشنبه شب به خانهای خواهرم آمدم. از داخل موتر زیباییهای هفتاد دوتن شهر قم را نگاه میکنم و ظاهراً شهر قشنگی در دروبین چشمانم مینمایید. ساعت ۷:۳۰ شب بود، راننده موبایلش را بالای یک پایه، روبهرویش نصب کرده بود و نقشهای راه را نشان میداد و هرازگاهی به آن نگاه میکرد. کوچهها و جادههای شهر قم مثل کوچهها و جادههای شهر کابل پر از آدمهای عابر و گدا نیستند، بلکه پر از موترهای ایستا و پویا استند.
در شهر قم-ایران نمیتوان گدایی را یافت که مثل افغانستان در وسط جادهها سفرهای گداییاش را پهن کرده باشد. دختران و بچههای قد و نیمقد را نمیتوان یافت که مثل بچههای قد و نیمقد شهر هرات، کابل و قندهار دنبال اشیایی پلاستیکی در داخل سطلهای زباله سردان بگردند. من نمیدانم که عامل اصلی این تفاوتها در کجاست؟ با آنکه ایران یک کشور شدیدا تحت تحریمهای بینالمللی است، اما آمار گدا و بیکاری در اینجا نسبت به افغانستان خیلی کم است یا اصلا نیست.
خواهرم از من جویای احوالم میشود و از تهدل با تاسفها غوطهور میشود چون من کارهای فیزیکی نکردهبودم. اما راه چارهای نیست باید کار کنم تا زنده بمانم. در اینجا برادرانم هم نیست که دستنوازش را بر وضعیت اقتصادیام بسمل کنند. پس باید خودم کار کنم و زحمت بکشم. بدون شک هرکسیکه از افغانستان آواره شدهاند، کار میکنند. از برخی دوستانم شنیدم که نخبگان، فرهنگیان، روزنامهنگاران و حتا استادان دانشگاه که فعلا در کشورهای اروپایی مهاجر و آواره شدهاند، برای تامین معیشت زندگیاش مثل من بهکارهای شاقه مصروف هستند.
بنابراین، ممکن است، استاد سرور دانش مصروف مسافرکشی باشد. همینطور ممکن است، استاد جواد سلطانی، استاد علی امیری، استاد ارشاد و همینطور دهها استاد، خبرنگار و فعال مدنی و سیاسی در کشورهای اروپایی یا به شغل گارسونی در رستورانتها مصروف هستند یا در شرکتهای خصوصی کارگری میکنند. من فکر میکنم، کار کردن نخبگان و استادان بر خلاف عرصهای کاریشان؛ خودش نوع از حقارت و توهین است. من خودم این حقارت و توهین را هر لحظه لمس میکنم.
به خواهرم کف دست راستم را نشان دادم و میبیند که کف دستم را آبلهها پر کرده است. ناخودآگاه، اشک برچشمانش حلقه میزند و خودش را کنترل میکند و میگوید که بهقصهاش نشو! زندگی این سختیهایش را دارد. از پهلویم رفت و مطمیئن بودم که در گوشهای رفته و بهحالم گریه کردهاست. یکی از اقارب نزدیک شوهر خواهرم، در آنجا بود و گفت که برو با پسرم در کارگاه لاستیک کار کن و آنجا به یک کارگر نیاز دارد. گفتم آنجا کارش چند ساعت است؟ گفت که ۹ ساعت. من بهدلیل کم بودن زمان کاریاش قبول کردم. او بهصاحب کارگاه زنگ زد. صاحب کارگاه گفت که خوب است، روز یکشنبه به کارگاه بیاید و روز شنبه من اتاقش را مهیا میکنم.
آن شب را خوب خوابیدم، چون کار فشار آورده بود. جمعهشب، رفیقم اسدالله جعفری از حضورم در ایران-قم باخبر شد و از طریق مسنجر برایم پیام ارسال کرد. او نوشته بود که کجایی اکهجان؟ [اکهجان به عبارت و لهجه بدخشی، به مفهوم کاکاجان/عموجان است]، شمارهام را برایش ارسال کردم و بعد از احوالپرسی و قصهی کوتاه، از من درخواست کرد که به خانهاش بروم تا دمی صحبت کنیم. فردای آن شب (روز شنبه) ساعت ۱۰ به من تماس گرفت که به میدان مطهری بیا. از خانه زدم بیرون و به فلکه نبوت رفتم و حیران ماندم که به کدام سمت بروم؟ ناچار از یک جوان فربه سوال کردم و با انگشت یک دستش نشان داد گفت که «آنبر جاده وایستا و به ماشینهای میدون سوار شو».
آن طرف جاده به سختی رد شدم. چند تاکسی آمد و گفتم که میدان مطهری؟ بدون حرف و کلام میرفت! تا اینکه یک مرد نسبتاً پیر موترش را ایستاد کرد و به چوکی/صندلی عقب نشستم. به طرف دست چپم یک مرد دیگر نشسته بود. کمی راه رفتیم، یک جوان و یک آخوند نیز بهموتر سوار شدند. جوان در پهلویم نشست و خالکوبی گردنش، توجهام را جلب کرد. اما شیخ در پهلوی راننده نشست و او خیلی منزه بود، ریش و سبیل منظم داشت، خودش را طوری منقش کرده بود که آدم را دچار وسوسهای شیطانی میکرد.
بعد از گذشت چند دقیقه، به میدان مطهری پایین شدم و به جعفری پیام دادم، گفتم که رسیدم. او گفت که من همینجا استم و تو مگر کجایی؟ بعد از سرگردانیهای زیاد، فهمیدم که من کمی بالاتر از مقصد پایین شدم. از جعفری درخواست کردم که اسم کدام رستورانت یا فروشگاه را بگوید که بتوانم از طریق گوگل مپ پیدا کنم. بالاخره، جعفری رفیقم را پیدا کردم، اولینبار بود که او را از نزدیک میدیدم. چونکه آشنایی من و جعفری از طریق فضای فیسبوک صورت گرفته بود. جعفری یکی از مترجمان برجسته در زمینه داستانی است که آخرین کتاب ترجمهاش را بنام «فرار از کابل» ویراستاری کرده بودم. در آن کتاب داستان فرار یک خانواده بعد از سقوط دولت جمهوریت به دست طالبان روایت شده است. بنابراین، کتاب فرار از کابل در سال 1401 خورشیدی با مجوز رسمی وزارت ارشاد/اطلاعات و فرهنگ ایران، توسط انتشارات سیب سرخ در تهران منتشر شد.
بعد از یک احوالپرسی چسپوگرم، گفتم؛ رفیق! نان آخوندها خوب به جانت اثر کرده، و اضافی وزن درآوردهای. او لبخندی زد و گفت که کجا برویم؟ گفتم هر جاییکه بتوانیم چند دقیقه صحبت کنیم. گفت: مشکل نداری که داخل حرم حضرت معصومه برویم؟ گفتم که نه اصلاً، خوب است که میخواهم حرم را از نزدیک ببینم. قدمزنان به سوی حرم رفتیم. او دربارۀ اوضاع و وضعیت افغانستان از من سوال کرد، گفتم که کوچه و پسکوچههای افغانستان را استخبارات طالبان گرفته است، مردم خیلی راحت نمیتواند ابراز نظر کند. فریادهای گرسنهگی، بیعدالتیهای اجتماعی، سرکوب زنان، اقلیتهای قومی و مذهبی، سانسور رسانهها و بیکاری از هرگوشهای افغانستان به صدا درآمده و توسط طالبان خفه شده است. ایشان یک آهی! کشید و دیگر سوتوکور ماند.
زمانیکه بهیکی از دروازههای حرم رسیدیم، او گفت که این دروازهای ورودی مردان است، این حرم بیش از چندین دروازه دارد. پس از سکوی تلاشی/بازرسی بدنی، داخل حیاط حرم شدیم، حیاط بسیار منقش و زیبایی داشت. زن و مرد به حد وفور داخل حیاط حرم بودند، قدم میزدند و زیارت میکردند. من و جعفری در نقطهای که حضرت معصومه مدفون شده بود، رفتیم و آنجا بنام ضریح معروف است. جعفری به ضریح بوسهای زد و عقب ایستاد شد. من خودم را به ضریح رساندم، شقیقهام را به ضریح چسپاندم و از شیشه به داخل ضریح نگاه کردم، دیدم که داخلش مثل داخل ضریح امام رضا، امام هشتم شیعان پول انبار شده است. نمیدانم که در آن موقع آقای جعفری و بقیهای زائرین به طرف من نگاه کرده بودند یا نه؟
لحظهای گذشت چند نفر یک تابوت سیاهپوش را بر دوش کشیده بودند و صلواتگویان از کنار ضریح گذراند. فکر کنم، از حضرت معصومه درخواست کردند که به صاحب این جسد نگاه کند تا در روز رستاخیز چهرهاش بهیادش بماند که صاحب این جسد در مرقد منقش شدهام گذر کرده بود. من و آقای جعفری از آنجا میرویم و ایشان امکانات داخل حرم را برایم معرفی میکند و یک کتابخانهای کوچک را نیز نشان میدهد. داخل قفسچهای آن کتابخانه کلا کتابهای دینی و مذهبی بود. عدهای مردم، از آن کتابها را برداشته و مصروف مطالعه بودند. جاییکه مطالعه میکنند، فقط فرش هموار شده بود، اما عدهای از مردم با موبایلهایشان مصروف بودند. از جعفری خواهش کردم که حالا باید باهم قصه کنیم، و در جایی برویم که راحتتر قصه کنیم.
از یکجاییکه سقفش از شیشه کار شده بود، باهم عبور کردیم. به یک سالون بزرگ رسیدیم و آنجا هم فرش پهن شدهبود. در آنجا زنان و مردان باهم مینشستند و قصه میکردند. من و جعفری هم نشستیم و محور بحثمان وضعیت افغانستانیهای ایراننشین بود. من میگفتم که هزارههای ایراننشین دچار خودبیگانگی، گسست فرهنگی و اجتماعی شدهاند. من گسست و خودبیگانگی هزارههای ایراننشین را به چهار عوامل خلاصه کردم. یکی از آن عوامل را عدم یک انجمن و نهاد کارگری در ایران بیان کردم.
بنابراین، در نوشتههای بعدی، روی آن چهار عوامل و به خصوص دربارهی ضرورت یک نهاد کارگری بیشتر خواهم پرداخت. ولی آقای جعفری به صورت نیمه و نیم کلاچه حرفهایم را تایید میکند. اما دیدگاه او مخالف حرفهایم دربارهی جمهوری اسلامی، برای مهاجرین افغانستانی است. ایشان بدین باور است که جمهوری اسلامی یگانه مکان امن برای هزارهها و مهاجران ممکن باشد. چونکه نظام آخوندی در عرصههای حقوقی، قضایی و اجتماعی یک نظام نسبتاً یکسان است. بحثمان کمی به طول انجامید و بالاخره از حرم بیرون شدیم. خواستم با جعفری خدا حافظی کنم، اما جعفری رسما مرا دعوت کرد که چاشت/ظهر بهخانهاش بروم.
آقای جعفری یک اسنپ گرفت، رانندهاش واقعن جالب و پر حرف بود. او تا مقصد رسیدن قصه کرد و همینطور از قوانین سفت و سخت آخوندها حکایت میکرد. او میگفت: زمانیکه از آنبر جاده دور زدم، یک راننده مرا فحش داد. دیگری گفت که چرا پایین نمیشوی و جوابش را نمیدهی؟ راننده اسنپ تاکسی خوشحال بود که از موترش پایین نشده است. به خاطرکه اگر کسی را یک سیلی بزند و جای اثر انگشت روی صورتش بیفتد، جای هر اثر انگشت، پنج میلیون تومان حکم دادگاهی و قضایی دارد که ضارب به مضروب پرداخت کند. پس چرا به خاطر یک حرف الکلی آدم ضرر کند و زیربار نهادهایی عدلی و قضایی برود؟
خانهی جعفری خیلی دور بود، تقریباً در حومۀ شهر بود. اما جای قشنگی بود، کوچههای پخته/آسفالتشده و فراخ داشت. از جعفری سوال کردم که آیا اینجا افغانستانی هم است یا نه؟ او رقم و ارقامی زیادی را یاد کرد. جعفری رفیقم خانهای مقبولی داشت و سالونش نسبتاً بزرگ بود. بعد از صرف نان چاشت، دوباره بحثیمان سرگرفت و از پنجره به طرف حیاط نگاه کردم که آفتاب غروب کرده است. خواستم با جعفری بدرود بگویم و او اصرار کرد که شب بمانم. تشکری کردم و گفتم که فردا به کارخانه میروم. اگر نروم، ممکن است به جایم کارگر بگیرد. او به من از خدمات اسنپ، تاکسی گرفت و همچنان، دو نسخه کتابِ «فرار از کابل و اشکهای کابل» را نیز هدیه گرفتم.
رانندهای موتر، جوان خوشاخلاق بود. او میگفت که من بچهای همین استان قم استم. اما دورهی کارشناسیام را در دانشگاه فردوسی مشهد خواندم. فعلا در همان نزدیکی خانهای دوستت در کارخانهی تولید ماشین کار میکنم. خانهام در همانجاییکه تو میروی، است. من فقط از طرف صبح و شام، سر کار میروم و بر میگردم. اسنپم را روشن میکنم و حداقل پول تیل/بنزین موترم جور میشود. موترش ظاهراً قشنگ و نو مینمایید و آهنگ معین به گوش میرسید. ناخودآگاه گفتم که آهنگ شجریان را ندارد؟ او گفت که دارم. بعد، بحثمان بر سر آهنگهای شجریان شروع شد.
او درباره اشعار مولانا و حافظ معرفت خوبی داشت. زمانیکه من شعرهای خیام و حافظ را که شجریان خواندهاست، به تحلیل و تفسیر میگرفتم، با تعجب به طرفم نگاه میکرد. بعد از من سوال کرد که ادبیات خواندم؟ گفتم؛ نه!. من جامعهشناسی خواندهام. یکی از سخنانم را بسیار خوش کرده بود و این بود که «آوازخوان باید استقلال صدا داشته باشد» یعنی اگر صدا و سبک آوازخوان متفاوت نباشد، پس همه آوازخوان است. از داخل موتر متوجه شدم که به جای مطلوب رسیدم. از ایشان خواهش کردم که توقق کند تا پایین شوم. از جیبم پنجاه تومن دادم، اما او نگرفت و باز اصرار کردم که بگیرد تا خوشحال شوم. باز آن موقع پول را گرفت. #مهاجرتایمز
ادامه دارد …