لباس سیندرلا
دلم میگیرد وقتی به این فکر میکنم که یک سال است هیچ عروسِ ساده پسندی به سراغم نیامده است. یکسالِ تمام منتظر ماندن و تماشا کردن زمانِ کمی نیست و خودش یک عمر است! تا اینکه سروکلهی این دختر پیدا شد
✍: رزیتا داداشی
دیروز، همان دخترِ جوان دوباره به دیدنم آمد! اگر بگویم هر هفت روز هفته را به دیدنم آمده دروغ نگفتهام. او کمی خجالتی و کم حرف است. از دروازه که میآید به آرامی سلام میکند، یکهراست میآید و رو بروی من میایستد! هی من را ورانداز میکند. انگشتاناش را باز میکند و با وجبش دورِ کمرم را اندازه میگیرد. آستینم را به بالا تا میزند و دامنم را چین میدهد. بعد هم چند قدم به عقب میرود و سرتا پایم را با دقت نگاه میکند. انگار میخواهد که اندازه و مدلم را به خاطرش بسپارد.
این چند روزی که او به دیدنم آمده حالم خیلی بهتر شده است، بعضی وقتها از خوشحالی لپها «گونههایم» گل میاندازند. آخر میدانید، یکسالی میشد که این گوشهی سالون، پشت لباسهای پر زرق و برق دیگر، یکّه و تنها منتظر ایستاده بودم. این روزها سالن پر شده از لباسهای توردارِ عروس. لباسهای پر از چین و پُف، تور و روبان. این روزها مردم عقلشان به چشمشان است. لباسهای پر از تزئین و چیندار را میپسندند. لباسهایی که پارچهی زیادی مصرف کردهاند، دو سه لایه تور، آستر و حریر دارند. انگار که هر چه لباس سنگینتر باشد، مردم آن را بیشتر میپسندند.
اما من از همان اول طرفدارِ سادگی بودهام. به نظرم، یک دامنی ساده و بلندِ فون و آستر سبکِ زیر آن کافی است. برای بالاتنه هم یک بلوزِ ساده و چسبان با آستینهای کلوش و بلند، چه خوب است. یک یقهی قایقیِ ساده که از این سرشانه به آن سرشانه برسد و گردن را زیباتر کند. دستِ آخر هم، یک تورِ بلندِ ساده که از پشت زیرِ گلِ سر آویزان شود و به زمین برسد. همین!
دلم میگیرد وقتی به این فکر میکنم که یک سال است هیچ عروسِ ساده پسندی به سراغم نیامده است. یکسالِ تمام منتظر ماندن و تماشا کردن زمانِ کمی نیست و خودش یک عمر است! تا اینکه سروکلهی این دختر پیدا شد و دنیای من را شاد کرد. ظاهرش ساده بود، کیف و کفشش هم همینطور، من سادگیاش را دوست داشتم. هر روز، سانتیمترِ خیاطی در دست به سراغم میآمد. پارچههایم را تا میکرد و چین میداد. سانتی میزد و میرفت.
اما دیروز، وقتیکه به داخلِ مغازه آمد، یکهراست به سوی پیشخوان مغازه رفت و با فروشنده مشغول صحبت کردن شد. فاصلهام از آنها زیاد بود و صحبتهایشان را نمیشنیدم. انگار که سرِ قیمت لباس چانه میزدند. حرفهایش که تمام شد، فروشنده با یک جعبهی بزرگ و سفید به طرفم آمد. من را با احتیاط تا کرد و درون جعبه گذاشت. از خوشحالی میخواستم فریاد بزنم که درِ جعبه بسته شد.
به خانه که رسیدیم، دختر، دروازه جعبه را باز کرد و من را به یک آویز لباسِ بزرگ آویزان کرد. بعد از آن، از آشپزخانه صدایش کردند و رفت که ناهار بخورد.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اطرافم انداختم. یک میز کنارم بود که رویش پر از تورهای باریک، پهن و زیبا بود. سنجاقهای کوچک و بزرگ، قرقرهها، دکمههای سفید و رنگی و یک چرخ خیاطی. کمی آنطرفتر یک کارت دعوت کوچک و ساده توجهم را به خود جلب کرد. قبلا از این کارتهای دعوت عروسی زیاد دیده بودم. اما این یکی سادهتر و شیکتر از بقیه بود. سادگی کارت عروسی به دلم نشست. نگاهی به تاریخ چاپ شدهی روی آن انداختم. تاریخِ آن برای شش روز دیگر بود.
وای! خدای من! یعنی قرار است من و آن دختر، شش روز بعد دیگر عروس شویم!
از خوشحالی بغض کردم و چشمانم تر شد.
کمی بعد دختر، آمد و من را پوشید. جلوی آئینه رفت و خودش را خوب ورانداز کرد. اندازهاش بودم. انگار که من را از اوّل برای او دوخته بودند. کمی با من راه رفت و بعد، از تنش درآورد و آویزانم کرد و رفت.
امروز، اول صبح، عروس خانم، دوباره به سراغم آمد. تورهای سفید و روبانهای قشنگی که روی میز بود را با سنجاق به من کوک زد. یک روبان پهن و براق را آن هم سفید بود، به دور کمرم وصل کرد. چند شکوفهی سفید و کوچک به بالاتنهام چسباند. به لبهی پایین دامنم هم از همان روبان پهن دوخت.
چند ساعت پشت سرهم، کوک زد، چسباند و دوخت. اکنون، احساس میکنم که او سیندرلا است و من هم لباسیکه میخواهد در جشن پسر پادشاه بپوشد. احساس غرور میکنم و آماده هستم که کالسکه با چهار اسب سفید بیاید، ما دوتا را به جشن شاهزاده ببرد.