نگاهی به کتاب رقص در مسجد-نوشتۀ دکتر حمیرا قادری
این عنوانِ کتابی است که توسط بانو حمیرا قادری نوشته شده است و از اینکه جزء پنج کتاب پر فروش ماه دسامبر در آمریکا شناخته شده است به ایشان باید مبارکباد گفت
✍: آصف باهنر
این عنوانِ کتابی است که توسط بانو حمیرا قادری نوشته شده است و از اینکه جزء پنج کتاب پر فروش ماه دسامبر در آمریکا شناخته شده است به ایشان باید مبارکباد گفت. اما، همانطوریکه نویسنده در آغاز صفحات این کتاب میگوید، داستانِ زندگی خویش را روایت میکند و این داستانها، داستانهای واقعی زندگی اوست. پس باید حقایق را ذکر میکرد و تلاش مینمود تا افسانههای خیالی و داستانهای دروغین و خودساخته را در آن نمیگنجانید.
متاسفانه در چند فصل این کتاب داستانهایی وجود دارد که واقعی بودن آن _با در نظرداشت محیط هرات و در آن بازۀ زمانی_ کاملا مشکوک به نظر میرسد که بعضی از این داستانها را به صورت خلاصه اینجا ذکر میکنیم:
داستان ملای مسجد؛ که به گفته نویسنده در پیش چشمان او در کنار جوی با وجودیکه حمیرا را می بیند شلوارش را قصداً پایین کرده و استنجا میگیرد و او از ناف به پایین «عورت» ملا را می بیند... بعدش هم روزی به خاطر گرفتن اجازۀ برادرش همرای برادرش نزد ملا میروند. برادرش میگوید، تو برو از ملا اجازه بگیر، من پیش درواز منتظرت میمانم. حمیرا هم با ترس و لرز وارد مسجد میشود و مــلا را در حالت عمل جنسی با یک پسربچهای شش ساله میبیند. او این صحنه را در کتابش طوری تصویر نمایی کرده است که گویا ملای مسجد که در منبر پیشنماز دیگران میشود، همانجا عملجنسی را انجام داده است. بعدش هم به پدرش می گوید و آن ملا را از آن مسجد بیرون میکنند. این داستان از دوران مجاهدین است!
داستان محمد؛ گذشته از داستان ملا است. داستان پسر بچهای به نام محمد هم واقعیت بودن آن مشکوک به نظر میرسد. داستان طوری است که پدر محمد در شهر هرات زندگی میکند و همسایه ایشان است. از اینکه دختران زیادی دارد میخواهد که پسر هم داشته باشد تا به آن افتخار کند. در میان اقاربش سربلند باشد و از اینکه پسر آورده نمیتواند به مادر محمد میگوید که این را مثل پسرها لباس پسرانه بپوشان و بگو برایش که اکتهای پسرانه بکند، تا همرای من به دکان برود. از دکان مراقبت کند تا اقارب وی او را طعنه ندهند و در میان خویشاوندانش از وی به افتخار یاد کنند. این راز بین پدر و مادر و محمد مخفی میماند. اما روزی حمیرا و برادرش از این راز آگاه میشوند و برای کسی هم نمیگویند. گویا آن پدر دخترش «افسانه» را لباس پسرانه میپوشاند و نامش را محمد میگذارد. این مورد ممکن است، درست باشد و تا اکنون نیز چنین نمونههایی در جامعۀ فلاکتزدۀ ما افغانستان وجود و نمود دارد.
داستان حمام عمومی؛ داستان حمام عمومی هم واقعی بودن آن مشکوک به نظر میرسد. داستانِ آن طوری است که در هرات با وجودیکه مکاتب دخترانه بسته است و اما حمام عمومی زنانه باز است. هر چهارشنبه وی به آنجا میرود، در آنجا به گفتۀ نویسنده روزی برای باز شدن مکاتب دخترانه تصمیمی میگیرند. بعد از اینکه همه هیجانزده میشوند در یک حالت کاملا برهنه میرقصند. هر هفته که در آنجا میرفتند، آنجا مجلس شور و شادی دایر بوده و دیگر دختران هم در حالت برهنه میرقصند و تمبور میزنند. نمیدانم که نویسنده با آوردن این داستان در اینجا چه جیزی را میخواهد ثابت کند؟ بلاخره روزیکه باید همه یکجا بروند و برای بازگشایی مکاتب کاری بکنند، از جمع ۱۰۰ تا ۲۰۰ نفری تنها ۱۰ نفر با ایشان میروند و در پایان بدون موفقیت به خانه باز میگردند. این داستان از دوران طالبان در افغانستان است!
داستان اصلیِ کتاب؛ گذشته از افسانههای خیالی و دور از واقعیت که در این کتاب وجود دارد، داستان فصل ششم این کتاب که در حقیقت شرحِ بر عنوان کتاب (Dancing in the Mosque) نیز است جالب و خواندنی میباشد. این دورانی است که حمیرا دختران و پسران مهاجر را که از ولایتهای همجوار هرات به شهر هرات مهاجر شدهاند را خواندن و نوشتن یاد میدهد. از اینکه در دوران طالبان تعلیم و تدریس دختران ممنوع است و مکاتب بسته. او آشپزخانۀ مادرش را به صنف درسی مبدل میسازد. بعدش هم زمانیکه تعداد خیمههای مهاجرین زیاد میشود، وی در مسجدی که خیمه دارد، برای دختران و پسران به بهانهی تدریس قرآن خواندن و نوشتن را یاد میدهد.
این دختران و پسران از ترس طالبان، کتابچههای خود را در زیر ورقههای قرآنکریم پنهان میکردند. روزی در میان مهاجرین جشن عروسی است دختران و پسران در صنف از رقصهای شب میگویند. یکی از شاگردان که رقص را بَلد است، برمیخیزد و در منبری که امام پیشنماز میشود، میرقصد و به تعقیب آن دیگر شاگردان و به شمول خودِ خانم معلم_ به کف زدن آغاز میکنند. در این کتاب نویسنده در بعضی جاها که توانسته است روسری یا حجابش را نیز از سرش دور کند. از آن به افتخار یاد کرده و بنابراین، خواننده با خواندن این کتاب با واژههایی از قبیل «شال، حجاب، نقاب و چادری» زیاد سر میخورد.
خلاصۀ کلام این است از اینکه این بانو در دوران طالبان خانهاش را برای تعلیم دختران و پسران ولایتهای همجوار هرات به مکتبخانه مبدل میسازد _اگر درست باشد_ باز هم باید و باید برای ایشان آفرین گفت. نامههاییکه خانم حمیرا از فراق فرزندش سیاوش نوشته است، حاوی درد و اندوه وی از دوری فرزند دلبندش است که از سیستم قضایی کشور و جامعۀ مردسالار آن شکایت دارد. البته قسمتی از این موارد _مثلا گفتههای شاب در باب حضانت طفل_ نیز سخت قابل نقد است. خلاصۀ کلام اینکه، وی داستان زندگی خود را نوشته است، کار خوبی کرده است. اما زمانی این داستان زیباتر میشد که افسانههای دروغین، ساخته و پرداختۀ خود را و دور از واقعیتهای که در حقیقت حیثیت و آبروی یک ملت را لکهدار کرده و در سطح بینالمللی آنها را رسوا میسازد، در آن نمیگنجانید.