✍: امان شادکام
ساعت ۲:۳۰ شب به خیابان میدان مطهری پیاده شدم. اما از شهر قم نورهای رنگارنگ میدرخشید؛ گاهی قرمز، گاهی زرد و گاهی آبی. میدان مطهری با چراغهای متنوع روشن شده بود و در شب چیزی بنام تاریکی وجود نداشت. ساختمانهایش زیاد آسمانخراش و بلند نبودند، اما زیبا و دلانگیز ساخته شده بودند. من یکی مانده بودم در وسط زیباییهای شهر آخوندها. به هرطرف نگاه میکردم، مسافران یکبهیک از خیابان میرفتند به هرسو از اتوبوس ما؛ فقط من ماندم و آن چندتا پاکستانی. رانندگان تاکسی، گاهی میآمدند و میگفتند: همشهری کجا میروی؟ اما مثل رانندههای افغانستان چاپلوسی و یخنگیری نمیکردند که من تو را میبرم و خیلی ارزان هم میبرم و غیره.
بعد از گذشت نیم ساعت، شوهر خواهرم آمد، یک تاکسی گرفت و به خانهاش رفتم. صبح ساعت ۹ از خواب بیدار شدم. چای صبح را نوش جان کردیم و آنها به چای صبح، صبحانه میگفتند. اما صبحانهای آنها کمی متفاوتتر از چای صبح ما بودند؛ یعنی پنیر، خامه، حلوا شکری و نبات داشتند. چاشت/ظهر به خانهی برادر یازنهام/شوهرخواهرم دعوت شدم و بر علاوهای من، چندین نفر دیگر نیز بودند. در بین ما یکی را به نام دایی صدا میزدند، نیز بودند. او میگفت که قبل از جنگ عراق و ایران در اینجا آمده است و دیگر به افغانستان بر نگشته است.
وی میگویدکه خانهای اجدادیاش در منطقهای سید بچهای کوهِ بیرون بهسود است. او از حقارتها و توهینهای سربازان ایران و مردمش نیز حکایت میکرد. میگفت که در آن زمان جاده کوه سفید، بیابان خشک بود. در آنجا نه کارخانه بود و نه خانهای مسکونی. به یک ایرانی کار میکردیم و یک شب ساعت ۵ از کار خلاص شدم. به طرف خانه روان شدم که سر راهام سرباز سبز شد و من هم پا به فرار گذاشتم. آن سرباز دو مرمی/تیر در زیر پای راستم شلیک کرد و من درجا ایستاد ماندم.
بعد از کوبیدن دو لگد، مرا دستبند زد و بهپاسگاه برد. از آوردنم در پاسگاه دو دقیقه نگذشته بود که مرا صدا کرد و داخل دفتر رفتم. گفت که افغانی پدر سوخته! چرا فرار کردی؟ گفتم که من کارت دارم، اما امروز فراموش کرده بودم که با خود بیاورم. گفت که ای افغانی کثافت! مدارک هم داری و باز فرار میکنی، آری؟. حالا قیمت دو گلوله را پرداخت کن. گفتم که بخدا ندارم و آخر ماه از اربابم پول میگیرم و به شما میآورم. اما او قبول نکرد، به یکی از سربازانش دستور داد که مرا بزند تا هزینهای گلولهها را پرداخت کنم. آن سرباز در حضور بقیهای افغانهای دستگیر شده، مرا سیلیباران کرد و چنان زد که از شدت درد، به روی اتاق هموار میشدم. بعد دستور داد که جیبهایم را تلاشی/برسی کند و همهی جیبهایم را نگاه کرد، فقط ۲۰هزار تومان داشتم و همان را پیدا کرد.
یکی در کنارم نشسته و از او سوال میکنم که حالا زن و بچهای این کاکا/عمو در ایران است؟ او میگوید که آری؛ حالا بچههایش بهترین زندگی دارند در اینجا. ماشین دارند و دخترش در دولت ایران کار میکند. زمانیکه بچههای منطقهای سیدبچه توسط سربازان ایران گرفتار شوند، اگر دل بسوزاند، میتواند از پاسگاه آزاد کند. او از من سوال میکند که من از کجا استم؟ در جوابش میگویمکه من از بامیان استم و تازه در ایران آمدم. بعد او سوال میکند که کار پیدا کردهای یا نه؟ میگویمکه آری؛ شوهر خواهرم در جادهی کوه سفید یک کار را ردیف کرده و فردا در آنجا میروم. او به طرفم نگاه کرد و گفت که ببین کسی خبر نشود که تو از کوه بیرون بهسود نیستی، وگر نه جایت در جادهای کوه سفید نیست. تعجب کردم و خواهان وضاحت بیشتر شدم. او میگویدکه کارخانههای جاده کوه سفید همه به دست بچههای کوهِ بیرون است. آنها نمیگذارند که کسی غیر از کوهبیرونیها آنجا بروند و کار کنند. من خنده کردم، به بالشت تکیه زدم و با خود گفتم که این آدم لودهتر از من است. در کشوریکه ما را بهاندازه پشیزی هم حساب نمیکند، ما آمدیم حرف از منطقهگرایی و تقسیمات میزنیم.
صبح وقت، آمادهای رفتن به کار شدم. شوهر خواهرم برایم اسنپ گرفت و باهم به طرف کارخانه حرکت کردیم. داخل موتر/ماشین از خودم سوال میکنم که کارش چهقدر سنگین باشد، خدا کند که از عهدهاش برآمده بتوانم. قبلا شوهر خواهرم گفته بود که کارش از ساعت ششونیم صبح شروع میشود تا ساعت ششونیم شام. موتر در یک جایی ایستاد شد و ما پایین شدیم. شوهرخواهرم گفت که این دروازه کارخانه است. کارخانه، شبیه انگرهای کابل ساخته شده بود. فقط چیزهای داخلش فرق میکرد. دو نفر ایرانی بودند. انگر پر از بشکه، وسایل بازیچهای/اسباببازی کودکان بودند با سه دستگاه غولپیکر و دو آسیاب. اما یکی از آنها غولپیکرتر از همه بودند. یکی از ایرانها سوال که همین کارگر جدید است؟. بعد در یک اتاق لباسم را تبدیل کردم، اتاقش خیلی چتل/کثیف بود، به نظر میرسید که سالها جارو نشده است. اتاق هم در گوشهای از کارخانه قرار داشت. در پیش یکی از دستگاهها آمدم و آن دستگاه بوتل/بطری وازلین تولید میکرد.
یکی از ایرانیها بنام ابراهیم بود، گفت که داخل سیدنی (جایکه بوتلهای وازلین از دستگاه انداخته میشود) بنشینم، چاقو بگیرم و اضافات بوتلهای وازلین را با چاقوم بردارم. در هر40 ثانیه باید به حساب دو بوتل میرسیدم وگر نه پیشم از بوتل انبار میشد. چونکه در هر40 ثانیه دستگاه دوتا بوتل در پیشم میانداخت، یعنی من باید با دستگاه رقابت میکردم. روز اول با سختیهایش پایان یافت، اما یکبار با چاقو انگشت سبابهای چپم را خون کردم. آن روز از کار بسیار عقب مانده بودم، باوجودکه سرکارگر هم با من کمک میکرد. شب، همهجای بدنم کوفت داشت. آن شب فقط نان خشک خوردم. صبح ساعت پنجونیم بیدار شدم و دستگاه را روشن کردم. ساعت ششونیم سرکارگر و یک کارگر دیگر نیز به نام ابراهیم آمدند. ابراهیم گاهی با من کمک میشد و از من دربارۀ افغانستان نیز سوالهای میکرد. من میگفتم که مکتب بر روی دختران بسته است، مردم امنیت جانی و اقتصادی ندارند.
ابراهیم میگفت که حالا در افغانستان جنگ کم نشده؟ گفتم که جنگ کم نشده و فقط انفجار کمتر شدهاست. ابراهیم و سرکارگر به نام احمد از قوم کُرد ایران است و همیشه با یکدیگر کُردی صحبت میکنند. ابراهیم در بارۀ احمدشاه مسعود و استاد ربانی معلومات ابتدایی داشتند. من در باره جنگهای حزبی افغانستان صحبت میکردم و همینطور قومگرایی در افغانستان. اما او کمتر باور میکند، از من میپرسد که چرا این همه پراکندگی؟ ابراهیم از من سوال میکند که استاد ربانی شیعه بود؟ من میگویم که نه، او سنی مذهب بود. دوباره یک آهی میکشید و سکوت میکرد. من در باره چهار قوم افغانستان و مذهبشان معلومات ارائه میکنم و سوال میکنم که در باره هزارههای افغانستان معلومات دارد یا نه؟ او میگوید که من اصلا بنام قوم هزاره تا به اکنون نشنیدهام! فقط درباره استاد ربانی (تاجیکها) و طالبان در زمان سربازیام شنیده بودم، چونکه به ما میگفتند استاد ربانی چهکسی است.
دستگاه مثل من خسته نمیشود و همیشه یکنواخت بوتل تولید میکند. اما من خسته میشوم! دستهای چاقو دست راستم را میفشارد و شب متوجه میشوم که آبله/تاول زده است. سه روز یعنی از سه شنبه تا پنج شنبه کار میکنم و شب پنج شنبه به خانهای خواهرم میروم. وضعیتم خراب و افسرده شده بودم. قرار شد که دیگر بهآنجا سرکار نروم و بهکارگاه لاستیک بروم، چونکه کارش راحتتر است. خلاصه بعد از دو روز، دوباره بر گشتم به کارخانهای اولی و حالا این روزها به داخل همان سیدنی نشستهام، اما قالب دستگاه تغییر کرده است. تیرک وسایل کودکان تولید میکند و من اضافاتش را میبُرم. زمانیکه در پیشم انبار میشود، ابراهیم به من امانالله نمیگوید، بلکه میگوید «بچه! تند تند بزن که عقب نمونی».
ادامه دارد …