✍: امان شادکام
زمانیکه از حرم بیرون شدیم، مستقیم به یک تکتفروشی/بلیطفروشی رفتیم. تکتفروشی در یک زیرزمینی قرار داشت. دو پایه کامپیوتر دیسکتاپ مانده شده بود و پیشروی یکی از دیسکتاپها، یک جوان مویبلند نشسته بود. برادرم گفت که آغا! بلیط اتوبوس تا قم میخواهم... به کامپیوترش نگاه کرد و گفت که صندلی آخر و قیمتش ۴۳۰ هزار تومان. برادرم گفت که مشکل نیست. فکر کنم به نام شرکت مورال بود. نزدیکی ساعت هفت به خانهای برادرم رسیدم.
در خانهای برادرم، اقارب و هممنطقهای ما، آمده بودند. با یکدیگر احوالپرسی کردیم. من به طرف بچههایش نگاه کردم، اما آنهاییکه در ایران متولد شده بودند، نشناختم. با مامایم/داییام سرگرم قصه شدم. او از من سوال میکرد که در کدام رشته تحصیل کردهای؟ گفتم که جامعهشناسی خواندم. با زبان سریع گفت که اوووو! خواهرزاده! این رشته را الکی خواندی. با لبخند حرفش را تایید کردم. با فاصلهی یکنفر از من، باجناق برادرم نشسته بود و با نفر پهلویش که ساکن لندن است، سرگرم قصه بود. چیزیکه خیلی واضح است، افغانستانیهای ایراننشین؛ دچار یک نوع سرخوردگی و توهم شدهاند.
چنین وضعیتها ریشه بهبیسوادی، خودبیگانگی اجتماعی و فرهنگی مهاجرین افغانستان در ایران دارند. چونکه بچهها/پسران و دختران مهاجرین افغانستانی نمیتوانند به دانشگاههای ایران درس بخوانند و فقط تا صنف ده یا دوازده درس میخوانند و بعد از این مرحله، به کارخانههایکارگری پرتاب میشوند. آنها مجبور است که مثل ماشین، دوازده ساعت کار کنند. این واقعن دردآور است که اینها نمیتوانند به تربیت درست و تحصیل فرزندانشان توجه کنند. همین شرایط خفقان در ایران باعث شده است که مهاجرین افغانستانی از ایران خسته شوند و به کسانیکه در کشورهای اروپایی زندگی میکنند، قداست، عظمت و بزرگی قایل شوند.
من با همین گوشهای خودم شنیدم؛ زمانیکه یک آدم مجرد از کشورهای اروپایی به ایران نزد پدر و مادرش میآید. دخترداران، بهخانهای پدر آن پسر صف میکشند تا به نحوی بفهمانند که من یک دختر استایلی و مو ژولیدهای دارم و حاضر است که کنیز حلقه به گوش پسرت شود. همینطور، یکی از اقاربم که بیش از ۲۰ سال است در ایران زندگی میکند. یکی از پسرانش در کشور اتریش مهاجر شده است. قبل از پناهندگی در آن کشور، به خواستگاری یک دختر میرود، اما آن دختر، پسر را رد میکند و میگوید که من تا کلاس ۱۲ درس خواندهام و جفا است که با آن بیسواد احمق ازدواج کنم.
بعدا همان پسر به ترکیه و از آنجا به اتریش مهاجر میشود. سال گذشته، خود دختر به بچه پیام میدهد که من حاضرم با تو ازدواج کنم و آن زمان یک غلطی کرده بودم و حالا به بزرگیات من را ببخش. سپس، آن بچه هم به ایران میآید با آن دختر پشیمانشده ازدواج میکند. چیزمیز میکند و بعد به اتریش برمیگردد. خلاصه، کشورهای اروپایی برای مهاجرین یک نوع بهشت برای مهاجرت تلقی میشود. چنین برداشتهای کورکورانه و احمقانه در واقع حاصل توهم، خودبیگانگی و شرایط خفقان در ایران برای افغانستانیهای ایراننشین است. چنین وضعیت واقعن یک فاجعه است. بههرحال، برای افغانستانیهای ایراننشین، علم و دانش پشیزی هم ارزش ندارد. من به وضوح پیبردم که یک بیسواد و شرابی اروپانشین بهمراتب نسبت به یک تحصیلکردهای اصیلوطنی در نزد اینها از احترام خاصی برخوردار است.
بالاخره، فردای آنشب، ساعت دو بعد از ظهر به ترمینال مشهد رفتم. مقر شرکت اوتوبوسرانی مورال را پیدا کردم و تکت خود را آپدیت کردم. در سالون ترمینال کتابهای زیادی بودند و دمی آن کتابها را نگاه کردم و کتابی ... را به ۶۰ تومان خریدم. فکر کنم، قیمت کتاب در ایران نسبت به افغانستان خیلی خیلی ارزان است. از بخش چک بلیطها گذشتم و به یک راننده بلیط را نشان دادم و با انگشت سبابهاش یک اتوبوس سفید را نشان داد.
اوتوبوس خیلی جدید بود. در کنارش رسیدم و بلیطم را نشان دادم. یکی در آنجا گفت که اتوبوس شما ده دقیقه پیش رفت! من گفتم، حالا باید چهکار کنم؟. گفت که اتوبوس دیگر از همین شرکت است و به آن برو، اما نصف کرایه را پرداخت کن. من انتقاد کردم و خلاصه قناعتم داد، دو باره ۱۶۰ تومان از من گرفت. اتوبوس زود حرکت کرد و از شهر مشهد گذشته بودیم که برادرم زنگ زد. ماجرا را برایش تعریف کردم و گفت که نه بابا! سرت کلاه گذاشته! چونکه اگر اوتوبس رفته باشد، میتوانی پول بلیط را پس بگیری و نروی.
راننده، اتوبوس را بسیار تیز/سریع میراند. اما خواب بر من غالب شد. قبل از خواب شدن، موبایلم را به شارژ زدم، چونکه اتوبوسهای ایران در هر صندلیاش جای کیبل موبایل هم دارد. راحت خوابیدم، یک زمانی بیدار شدمکه اتوبوس ایستاد است. به ساعتم نگاه کردم که ساعت یک شب به وقت محلی است. دیگر به خواب نرفتم، ساعت ۲:۳۰ شب به قم یعنی اتراقگاه آخوندها رسیدم.
ادامه دارد ...