بنیآدم اعضای یکدیگر نیستند
آن لحظه یادم میآید که جلوی چشمم، پولیسی ایرانی به مرد پنجاهوهفت سالهی افغانستانی گفت: افغانی لاشخور، تُند بلند شو و بنشین روی صندلی که ببریمت افغانستان
نویسنده: حسین برلاس
دیروز ساعت هشتونیمِ صبح تهران رسیدم و مستقیم رفتم اداره اتباع/دفترکفالت، تا ویزای خودم را تمدید کنم. برگه را به مسئولِ که جلوی دروازه ایستاده بود، نشان دادم. گفت آقا! نوبت تو ساعت ۱۲ و ۳۵ است، باید صبر کنی. هرچه تلاش کردم که برگه را بگیرد اما بیفایده بود. باید تا زمانِ درجشدۀ روی برگه، صبر میکردم. چندمتر دورتر از دروزاه دفتر، نشسته بودم و با مبایلهمراه خود با یکی از دوستان، پیامک میکردم. یکبار دستی پایین آمد و مبایلم را گرفت و با دستی دیگر به شانهام زد، دیدم که پولیسِ نیرویانتظامی. بلند شدم.
گفت: بیا برویم کابل! گفتم: من مدرک دارم، پاسپورت و ویزا. گفت حرف نزن، بیا برویم، مدرکت کلانتری دیده میشود. بیگپ و آرام، همراه شدم. وقتی نزدیک موتر رسیدم، چهار افغانستانی دیگر را نیز داخل موتر دیدم که با چهرههای خسته و پریشان نشسته بودند. پنج نفر روی صندلی عقب نشستیم و رفتیم سمتِ کلانتری. به محض داخل شدن به کلانتری، دستان مان را با دستبندهای پلاستیکی کشتارگاه مرغ و آن چیزی را که شما در عکسها میبینید، بستند و مبایلهای مانرا دادند.
دست چپِ من با دستِ راست یک افغانستانیی دیگر. چهاردَه نفر را همینطوری، دونفری دستبند زده بودند. پس از یک ساعت، یک عنترِ دیگر آمد، گفت: میروید، ورامین، آنجا معلوم میشود که کیها آزاد میشود و کیها میرود، افغانستان. گفتم: ببخشید، ما چند نفری که مدارک داریم، هم باید آنجا برویم؟ با لحن تُند و چهرۀ خشن گفت: آری، دلِ تان است اینجا باشید و ما برای شما ناهار درست کنیم، افغانی پُررو! سکوت کردم و نشستم. چند لحظه بعد، پلَشت دیگری با قیافه نحس و صدای گاومانندش آمد، گفت: بچهها برویم آلمان ، کارکردن! اینجا به دردِ شما نمیخورد، باید بروید جای که پول بیشتر گیری تان بیاید. میدانستم این حرفها را با تمسخر و تحقیر به ما میگویند. چیزی نگفتیم و چهاردَه نفر، دونفری آمدیم بیرون و سوار ملیبس شدیم. داخل ملیبس، نزدیک پنجاه نفر بودیم.
حرکت کردیم سمتِ اردوگاهی عسکرآباد. داخل ملیبس، پولیسی که مسئول انتقال ما بود، هر فحش رکیکی که به زبانش میآمد نثارِ مان میکرد. به نوجوان به جوان و پیرمرد هیچگونه حرمتانسانی قائل نبود. اگر کسی بلند حرف میزد، میگفت: افغانی کُسکَش اینجا مگر افغانستان است که داد میزنی، آرام حرفزدن را بلد نیستی، گاو. اگر کسی آرام حرف میزد، میگفت: لال شدی یا گُنگی یا لکنَت زبان داری گوساله. دنبالِ بهانه بود تا دلیلی برای تحقیر و توهین کردنمان پیدا کند.
دو ساعتونیم، داخل ملیبس به اندازۀ دوسالونیم برایم سخت گذشت. اولین بار دستبند به دستم زده شد و اولین بار فشار تحقیر و توهین و روحیهکشی را عملا دیدم و تجربه کردم. انگار مجرم و موادفروش و آدمرُبا و قاچاقچی بودیم. اردوگاه رسیدیم، مانند زندانیان که از یک زندان به زندانِ دیگر انتقال میکنند، ما را صَف کردند و شمارههای را که پُشت دستِمان نوشته بود، میخواندند. با شنیدنِ شماره، هرکسی میرفت داخل سلول. شماره من دوازدَه بود. سگصفتی که هرطرف غُر میزد، پس از خوانشِ شمارهها، صدا زد: کسانیکه مدارک دارند، یک صف شوند و کسانیکه ندارند، صف دیگر. دو صف شدیم و ما که پاسپورت و ویزا داشتیم، پس از انگشتنگاری، آمدیم بیرون و آنهای که هیچ سند اعتباری نداشتند، با تهدید و تیزشو تیزشوی پولیس، برده شدند داخل.
خدمتِ انور و منور شما عرض کنم که اینطوری تحقیر و توهین و آزار، در هیچ رسم و آیین و قانونی نیست که سربازان ایران به ما افغانستانیها روا میدارند. ما سزاوارِ این چنین کارها نیستیم و فراموش نمیکنیم. از لحظۀ سوارشدن داخلِ موتر پولیس تا آزاد شدن از اردوگاه و همیناکنون که این نوشته را اینجا میگذارم، حالتی خوب ندارم. وقتی راهرفتن و نشستن و نانخوردن و خوابکردن، آن لحظه یادم میآید که جلوی چشمم، پولیسی ایرانی به مرد پنجاهوهفت سالهی افغانستانی گفت: «افغانی لاشخور، تُند بلند شو و بنشین روی صندلی که ببریمت افغانستان.»
مطالب مرتبط:
اردوگاه عسگرآباد یادآور درد و رنج مهاجرین در ایران