✍: امان شادکام
از پشت شیشهای موترخودرو به دشتهای خشک و وسیع نگاه میکنم. کوههای سر به فلک کشیده تا انتها دیده نمیشود، بلکه دشتهای غولپیکر چشمانم را به خودش جلب میکند. راننده در سکوت محض است و اصلاً حرف نمیزند. موترها به وفور مشاهده میشوند. یکی از دیگری قشنگتر و زیباتر مینمایند. بهموترهای باربری خیره میشوم که جادۀشان به اندازهای بیش از یک کیلومتر از جاده موترهای سواری فاصله دارند. آری! موترهای باربری جادهاش مجزا از موترهای سواری است. این کار را شاید به خاطر جلوگیری از حوادث ترافیکی و خراب شدن جادهها انجام داده باشد.
ساعت ۹صبح به باقرشهر تهران میرسم و دفتر کفالت ۱۴۱۴ را پیدا میکنم. دفتر کفالت در طبقهای دوم یک ساختمان موقعیت داشت. یک سالون نسبتاً بزرگ بود و در آنجا چوکیهای پلاستیکی گذاشته شده بود. زن و مرد بالای آنها مینشستند. چهار غرفه/باجه نیز در آنجا دیده میشوند که کارمندان دفتر کفالت هستند. یکی از آنها یک دختر خانم است. من پاسپورتم را از داخل سوراخ غرفه پیش میکنم و مثل یک چیزی نجس پاسپورتم را میگیرد. میگوید: «برو صدا میکنم.» صندلی خالی نیست و من در گوشهای جا خوش میکنم و ایستاد میشوم.
بهروی دیوار سالن نگاه میکنم و چشمانم را یک تصویر به خودش جلب میکند. آری! آن تصویرِ زیارتگاه سخی در ولایت بلخ افغانستان است. جالبتر آنجاست که در زیر آن تصویر با خط درشت نوشته شده است که «اینجا یکی از مکانهای شیعهنشین در افغانستان است.» به هر طرف نگاه میکنم و مرد و زن افغانستانی(هزاره) میبینم تا دیگر اقوام افغانستان. غرق در فکر هستم، صدای غضبآلود و داد کشیدن یک کارمند دفتر کفالت بالای یک افغانستانی، مرا از حالت هپروتی دور انداخت. آن کارمند کفالتی میگفت: «معرفت داشته باش. آدم باش، برو به سلامت.»
خلاصه نمیفهمم که موضوع چه است اما آن مرد بیچاره افغانی که غم و درد از سر وصورتش سیلآسا میبارید، سالن دفتر را ترک میکند. چند دقیقهای گذشت که اسم مرا خواند «شادکام». بالای چوکیِ که روبهروی سوراخی غرفه گذاشته شده بود، مینشینم. او با قهر و غصب میگوید که بگو یه شماره تماس. شمارهای موبایلم را به خوانش میگیرم و یک برگه میدهد و میگوید که: «ششم دیماه 1402 به آدرس توی برگه برو و یک کُپی از ویزا و یک کارت عابر بانک که تویش 240 هزار تومان باشد نیز با خود داشته باش.» میگویم؛ خانم! من اینجا را به سختی پیدا کردم و لطف کنید مراجعهای بعدیام را نیز در همین دفتر بنویسید. او با ابلق کردن چشمانش به طرفم نگاه میکند و میگوید که «برو به سلامت!» ناچار از دفتر بیرون میشوم. حیرانم که هفتۀ آینده چطور آدرس دفتر کفالت شماره ۱۴۱۱ را پیدا کنم. با گرفتن برگهای نوبت به قم بر میگردم.
یک هفته در شهر قم کار کردم و در ششم ماه دی 1402 خورشیدی، صبح وقت از خواب بیدار شدم و انگشتان دست راستم درد میکرد و طوری درد میکرد که حتا انگشتانم را حرکت داده نمیتوانستم. آری! این دردها به خاطر ۱۲ساعت کارگری بیوقفه است. ۱۲ساعت چاقو به دست، ضایعات چرخ وسایلبازی کودکان را با آن میبُرم.
به طرف ساعت موبایلم نگاه میکنم و میبینم که ساعت ۶:۳۰ بامداد است. در همان موقع احمد سرکارگر ما هم آمد و به من میگوید که امان بیا من تو را تا ایستگاه اتوبوسهای تهران ببرم. من هم زود شلوار و کرتیام را میپوشم و به ماشینش سوار میشوم. و او تأکید میکند که مدارک لازم هویتیام را جا نگذارم. میگویم که برداشتم و چیزی نمانده است. احمد در راه به من توصیه میکند که آیتالکرسی و اناانزالنا را حتمنا بخوانم چونکه کار آدم راه میافتد. او از چند نمونهای که در زندگیاش، برایش خوب بوده و در شروع آنها، آیتالکرسی را خوانده است، نیز یاد میکند.
احمد از قوم «کُرد» ایران است و خیلی یک آدم معتقد و مذهبی است. گاهی از من میپرسد که طالبان کلاً قاری قرآن است و چرا مردم افغانستان از آنها نارضی هستند؟ در جوابش میگویم که آنها فقط قرآن را خط به خط حفظ کردهاند و از درک معانی و مفاهیم قرآن عاجز است. قتل و کشتار در نزد آنها خیلی راحت است و تنها همین خاصیت بد را از قرآن یاد گرفتهاند. احمد سکوت میکند و بعد میگوید که امان الله! امروز دستگاه را روشن میگذارم و فردا پاک کن و اگر ماند، روز جمعه هم پاک کن و باز امروز را غیبت نوشته نمیکنم. من هم میپذیرم و میگویم چشم!.
به 72تن قم میرسم و من از موتر پیاده میشوم. یک تاکسیران سر راهام سبز میشود و میگوید که تهران میروی؟ جواب مثبت میدهم و بعد میگوید که بیا برویم، درحال حرکت هستم. من میگویم که نه به اتوبوس میروم. میگوید که برویم من کرایهای اتوبوس را ازت میگیرم. من نمیپذیرم. اتوبوسها روبهرویمان ایستاد بود. از وسط جاده میگذرم. به اتوبوس میرسم. سه اتوبوس ایستاد بودند در سه مکان مختلف. من گیر میمانم که کدامش تهران خواهد رفت. در همان موقع متوجه میشوم که یک پسرجوان از کنار یک اتوبوس سفید بسیار آهسته میگوید که تهران! تهران!. من بدون سوال که تا کجای تهران میرود، به اتوبوس سوار میشوم. در داخل زن و مرد روی چوکیهای اتوبوس نشستهاند. من در حین قدم زدن دنبال چوکی/صندلی خالی استم. میبینم که بعد از دروازه دومی اتوبوس در یک صندلی دو نفره یک پسر نوجوان نشسته است و به نظر میرسد که هزاره-مهاجر است. من هم در کنارش لمدادم.
پسرجوان قصه نمیکند و پردهای پنجرهای اتوبوس را پایین کشیده و چشمانش را بسته گرفته است. نمیدانم که خواب است یا بیدار؟ اما گاهی خودش را تکان میدهد و فکر نمیکنم که در خواب محض باشد. کیلینر/دستیار راننده کرایه اتوبوس را جمع میکند و عدهای 70 هزار تومان پول نقد میدهد و عدهای هم از طریق کارت عابربانک و عدهای هم از طریق انترنت بانک موبایلشان پول کرایه اتوبوس را پرداخت میکند. هرازگاهی مسافران را میقاپم و در بین مسافران یک دختر خانم مهرخ توجهام را جلب میکند. آن دختر خانم در صندلی طرف چپم نشسته و چشمانش را بسته گرفته و نمیدانم که خواب است یا غرق در خیالپلوها. بهزعم من بیشتر ایرانیها در یک مکان و لامکان زندگی میکنند و درگیر رقابتهای اقتصادی است. به موترهای مدل بالا، خانههای مجلل و گران قیمت فکر میکنند. خوشی، شادمانی و غم از زندگی ایرانیها رفته است. حتا تحمل یکدیگر را ندارند و چه برسد به تحمل هزارههای-افغانی مهاجر در ایران.
اما گاهی صدای خروپف از صندلی پشتم میشنوم. فکر میکنم کدام کسی در خواب است که خروپف میکند. به خود جرأت میدهم و سرم را به عقب بر میگردانم و میبینم که دو خانم چادر سیاه در خوابناز است. یکی از آنها خروپف میکند. چشمانم را از آنان میدوزم و به دو نفری که در سه صندلی پیشتر از من نشستند نگاه میکنم. هردویشان در دو صندلی طرف راهرو نشستهاند و باهم قصه دارند. نمیدانم که چه میگویند؟ یکی از آنها یکمرد جوان هزاره به نظر مینماید. مثل من عینکی است. کفشن سیاه و شلوار جین سختوسفت برتن دارد. پایش را بالای پای دیگرش مانده است و کفشکتانی سفید در پاهایش دارد. مردیکه همرایش قصه دارد، ایرانی است و موهای سرش رو به سفید شدن است. رفیق کنارم از خواب بیدار میشود و با موبایلش درگیر میشود، گاهی به انستگرام میرود و گاهی هم به عکسهای یادگاریاش نگاه میکند.
ساعت ۷:۵۷ صبح به تابلوی برمیخورم که نوشته است: سه راهی افسریه و... تهران. از پل هوای رد میشویم. مسافران کم کم خودشان را تکان میدهند. به هر سمت و سو نگاه میکنند. حس کنم که شاید به ایستگاه آخر نزدیک شده باشیم. آسمان تهران مثل آسمان قم صاف و پاک نیست و کمی غبارآلود است. جنگلهای متنوع به تهران زیباییهای دیگری بخشیده است. من اولینبار است که به ایران آمدهام و با ساختار جادههایش معرفت ندارم و نمیتوانم درست تشخیص بدهم که از اینجا بروم یا از آنجا. سوال هم نکردم که آیا مقصد من در مسیر راه است یا نه؟ بالاخره به ایستگاه رسیدیم و با خط درشت نوشته بود «ترمینال جنوب.» داخل ترمینال، روی تابلوی راهروی زیرزمینی نوشته بود؛ خطوط میترو.
به ورق آدرس مقصدم نگاه میکنم و میبینم که نوشته است؛ (گذشته از بلوار خیابان بهشتی، نبش جهانآرا و پلاک ۳). در آن موقع یک پیرمرد میآید و میگوید که کجا میخوایی بری؟ ورق آدرس را نشان میدهم. میگوید که میبرم و دویستوپنجاه هزار تومان-(۲۵۰). ورق را پس میگیرم. میگویم که نمیروم-گران گفتی. در همان موقع یک دو رانندهای دیگر هم آمدند و به آدرس نگاه کردند و چیزی نگفتند. کمی پیش میآیم و آدرس را به یک راننده دیگر نشان میدهم و او ۲۶۰ هزار تومان کرایه میگیرد. با خودم میگویم این چه نوع کلاهبرداری است، از قم تا اینجا ۷۰ تومان آمدم و حالا از اینجا تا این آدرس لامصب باید ۲۶۰ تومان بروم.
ناچار با آن پیرمرد به توافق میرسم و حرکت میکنیم. پیرمرد همیشه از پایدردیاش شکوه میکند. گاهی از ته دل میگوید که ای خدا! زمانیکه به بهشت زهرا میرسیم و او لب به سخن میگشاید. میگوید که این «بهشت زهرا» است. این قطعه پر شده و فقط آن قطعه خالی مانده است، و آن قطعه را یک دخترخانم وقف کرده است. او خودش خارجنشین است. به والله قسم اون دخترخانم با این کارش، آن دنیا را خریده است.
پیرمرد گاهی با خودش مداحی میخواند. من به آرامگاه بهشت زهرا نگاه میکنم و واقعاً متوفیهای مردم تهران راحت است و آدم با دیدنش آرزوی مردن میکند. راننده با آه و ناله میگوید که ما در این دنیا مهمانیم و نمیدانم که خدا چهوقت مصلحت میبیند که اینجا باشیم. من ناخودآگاه میگویم؛ انشاالله که اینجا یک روزی میآیید. بعد او میگوید که جان؟ حرفم را اصلاح میکنم و میگویم که هر قسم که خدا مصلحت ببیند همانطور میشود. او حرفم را تأیید میکند. میگویم که پدرجان پول نقد ندارم و در جای ایستاد کن که عابر بانک باشد. او میگوید که مشکلی نیست در همان جایی که میرویم، دستگاه عابر بانک-ATM است.
نوشتههای درشت تابلوها چشمانم را به خود جلب میکند که نوشته است؛ فروشگاه کهریزک و دادگاه کهریزک. بعد از گذشت چند دقیقه به مقصد میرسیم. با راننده به دستگاه کنار راهرو دستگاه عابر بانک میرویم. دو نفر آنجا است. من نفر سومی استم و از کارتم به کارتش ۲۵۰هزار تومان انتقال میدهم و باهم خدادحافظی میکنیم.
داخل دفتر کفالت میشوم و میبینم که رژهای نسبتا طولانی تشکیل شده است و من نفر آخر استم. مراجعین این دفتر از اقوام دیگر افغانستان نیز دیده میشوند. یکی به من گفت که برو مدارکت را به داخل تحویل بده و بعد به صف ایستاد شو. دفتر بر علاوهای داشتن دو اتاق یک سالن کوچک نیز داشت که در آنجا خانمها مینشستند. پاسپورت و برگهای نوبتم را تحویل میدهم و خودم به صف نوبت بر میگردم. نزدیک بهیک ساعت منتظر میمانم. آنها سریع کار نمیکردند. بالاخره اسمم را میخواند و داخل میروم. چهار کارمند هستند. فقط یکیآنها یک مرد است. روی چوکی مینشینم. او آدرس و شماره موبایل درخواست میکند. آری؛ او یک دخترخانمی با چشمان برآمده، است. زیاد مهربان نیست. گاهی به طرفش نگاه میکنم و گاهی نگاهم را از او میدزدم.
در آن موقع یک زن با چادر بلند سیاه داخل میآید و کارتی را به آن مردجوان میدهد و میگوید که پول مدرسهای بچهام را پرداخت میکنم. آن مرد میگوید که خانم! سیستم خراب است. بعد با خودش مصروف میشود. آن خانم تا سهبار سوال میکند که آغا! دوباره برای وقت بیایم؟ اما آن کارمند گستاخ جواب نمیدهد. زن ناچار میشود بدون کسب معلومات دفتر کفالت را ترک کند. من با دیدن آن وضعیت ناروا، سخت میرنجم. با خودم به سیاستمداران خیانتکار افغانستان و آمریکای بیشرف فحش میدهم. میگویم که ایرانیها با ما افغانسنانیها چقدر بد رفتاری میکنند و این واقعاً حق ما به عنوان مهاجر نیست.
دخترخانم، کارت عابربانکم را طلب میکند و ۲۳۰ هزار تومان از آن انتقال میدهد، یک برگهای را به من میدهد و میگوید که برو دو ماه بعد، دنبال پاسپورتت بیا. من از دفتر کفالت بیرون میشوم. یک تاجیک-افغانی از من سوال میکند که کاریتان خلاص شد؟. میگویم که آری!. اما دو ماه بعد باید دنبال پاسپورتم بیایم. او به فحش و ناسزا از جبر روزگار و زمانه متوسل میشود و میگویدکه «حالا دو ماه بعد دوباره دنبال پاسپورت بیاییم؛ ما همیشه به این کشور نخواهیم ماند فرصت شود میرویم و ما هرگز این جبر زمانه را فراموش نخواهیم کرد.»
از آنجا بیرون میشوم. چشمانم را یک پیرمرد هزاره مهاجر جلب میکند که در کنار راهرو مصروف مچیگری/کفاشی است. از او سوال میکنم که کاکا جان! چطوری به موترهای قم بروم؟. اومیگوید که پیاده به جاده قدیم قم برو و باز سوال کن. من بیش از نیم ساعت پیادهگردی میکنم. در جریان پیادهگردی، چشمانم به دختران و زنان پیرایش کرده که لباسهای سفت و تنگ برتن دارند، برخورد میکنند. دخترانی را میبینم که شلوار جین پاره پارهی مدرن بر تن دارند. موهای ژولیده، قولاج قولاج و صافشان را به دست باد دادهاند و لبهایشان را عقیقگونه ساختند.
با دیدن این اوضاع، جان میگیرم. میگویم؛ ای کاش! چند صباحی در اینجا بمانم و لذت آزادی را خوب سیر تماشا کنم. ما انسانهای هستیم که به تن و جان مان جفا میکنیم و با آن خشن رفتار میکنیم. ای کاش! دختران کابل! این جسارت در وجودشان شعلهور میبود که به جای انتقاد با چادربرقع، لباسهای رنگگارنگ برتن میکردند و چادرهایشان را به دست باد میداند و به جادههای شهر کابل به رسم اعتراض علیه محدویتها و رفتارهای غیرانسانی طالبان، بیرون میشدند و با کفشهای پاشنهبلندیشان در جادهها قدم میزدند.
اینجا فقط تفاوتی تهران و کابل زمین تا آسمان است. در تهران زنان و دختران حق نفس کشیدن و آرزوی خوب زیستن را دارند، اما در کابل زنان و دختران حق مکتب رفتن را هم ندارند. به هرحال، به شهر قم برمیگردم. فرصت را غنیمت میشمارم و به همصنفی/همکلاسی دورهای دانشگاهم (امین عزیز) زنگ میزنم. او هم به قم است. امین از یک واقعۀ گروگانگیری که این روزها علیه افغانیها در ایران افزایش یافته و بیداد میکند و خودش نیز مدتی در اسارت گروگانگیران بوده، قصه میکند.
ادامه دارد ...