رأس سیسالگی
بعد سرش را بالا آورد و به آمبولانسی که با سرعت و آژیرکشان به سمت چهارراه به راه افتاده بود، نگاه کرد. همانجا نشست و دور شدن آمبولانس را نگاه کرد
✍مرضیه میرزاپور
هنوز پنج دقیقه مانده بود.
نگاهش روی چراغ گردون آمبولانس خیره ماند.
بدون اینکه سرش را بچرخاند متوجه اطرافش شد.
صداهای درهموبرهم آدمهای دورو برش را شنید.
یکی گفت: طفلی داغون شده .... راننده را دیدم، بیانصاف کنار زد و فرار کرد ...
دیگری گفت: خدا به دادِ دلِ پدر و مادرش برسد.
مرد دیگری جمعیت را کنار زد و گفت: ماشین بدجور بهش زد، فکر نکنم زنده بماند.
یکی دیگر گفت: حقش بود، آخه این وقت شب چرا زده بیرون؟
دختر به آدمهایی که هرکدام چیزی میگفتند نگاه کرد. به کیک خامهای که روی زمین پخششده بود، به ویلچری برقی که کنار جدول خیابان افتاده بود، به ریموت شکسته و پایههای تاب برداشتهی ویلچر. بعد چشمش به خودش افتاد که روی تخت آمبولانس دراز کشیده و دستهای خونیاش از لبههای تخت آويزان بود. ماسک اکسیژنی روی دهانش قرار داشت، اما انگار بیفایده بود. چشمهایش بسته بودند و پیشانیاش شکافی عمیق برداشته بود.
مردی که روپوش سفیدی بر تن داشت سریع خودش را به ویلچر رساند و کیفی را که به دستهی پشت ویلچر آویزان بود برداشت و به یکی از دو امدادگر داد. دختر گویی نفس آخر را کشید و در یک چشم بر هم زدن بدون اینکه قدمی بردارد، زیر نور زرد و کمرنگ تیر چراغبرق آنطرف خیابان، روی لبهی جدول نشست.
بعد سرش را بالا آورد و به آمبولانسی که با سرعت و آژیرکشان به سمت چهارراه به راه افتاده بود، نگاه کرد. همانجا نشست و دور شدن آمبولانس را نگاه کرد. مردمی که جمع شده بودند، کمکم پراکنده شدند. ویلچر کنار جدول خیابان افتاده و از چشمها دورمانده بود.
نفهمید چقدر گذشت. یکدفعه چشمش به مردی با ریشبلند که موهای ژولیده و چرک و چربی داشت افتاد، با کیسهای بر پشت که به طرف ویلچر آمد. مرد ابتدا اطراف را خوب نگاه کرد و بیتوجه به دختری که زیر نور تیر چراغبرق نشسته، ویلچر را برداشت. کیسهاش را روی صندلی آن انداخت و از دستههای آن گرفت و بهسختی هلش داد.
دختر خواست دهان باز کند و داد بزند، اما کلمات در دهانش حبس شد. فقط به پیرمرد خندید. با خودش گفت: بدون ویلچر چگونه به خانه برگردم؟ یکی آن، نیرویی او را سمت خودش کشید. چشمهایش را بست و باز کرد. خود را در بیمارستان و پشت درِ آی سی یو دید.
دستهایش را از هم باز کرد و نگاهی به خود کرد. چند بار پاهایش را به زمین کوبید. از این کار خوشش آمد و چند بار دیگر تکرار کرد. بلند خندید و بعد هم راهروی بیمارستان را تا در خروجی دوید. به حیاط بیمارستان رسید. به درختان سر به فلک کشیده که تکوتوک برگهایی بر شاخههایشان بهجامانده بود نگاه کرد. بعد هم بین درختها چرخید و چرخید. اما برخلاف همیشه سرش گیج نرفت. باد شاخههای نازک را تکان داد. دستهایش را از هم باز کرد، دوید و داد زد. پاهایش روی برفهای یخزده، سُر نخوردند. دوباره بلند خندید.
لحظهای ایستاد و به پسر مو تراشیدهای که سِرُم به دست داشت، نگاه کرد. پسر کلاه تولدی بر سر داشت و روی یک ویلچر معمولی نشسته بود. دستش را به زیر چانهاش تکیه داده و به شمعهای روی کیکش نگاه میکرد. دختر یادش رفته بود که کیک تولدش را تحويل بگیرد. در خیابان بود، ماشینی با سرعت از روبه رویش آمد، راننده نتوانست ماشین را کنترل کند و محکم به ویلچر او زد. او هم پرت شد و سرش محکم به جدول بزرگ کنار خیابان خورد.
پسربچه شمعها را فوت کرد و همه برایش دست زدند. دختر تولد سال گذشتهاش را به یاد آورد. سال گذشته وقتی شمع تولدش را فوت کرد، آرزو کرد که سیسالگیاش را نبیند. نه یک روز کمتر نه یک روز بیشتر... سی سال تمام.
مادری که برای دختر تهتغاریاش وام گرفته بود، یک ویلچر برقی برای تولدش خریده بود. وقتی صورت دختر را بوسید ویلچر را به او هدیه داد. آن شب، آهنگ تولد تولد تولدت مبارک... گذاشته بودند و برادرها و عمو و داییها میرقصیدند.
دختر به مچ دستش نگاه کرد و گفت: لعنتی، ساعت روی مچ دستم جامانده ...
بعد چشمهایش را بست و دوباره باز کرد. کنار اتاق آی سی یو بود. ساعت روی دیوار سفید بیمارستان را نگاه کرد و گفت: یک دقیقه مانده تا سوم بهمن/دلو ...
دکتر و پرستار از اتاق آی سی یو بیرون آمدند، دکتر به پرستار گفت: روز شروع زندگی نباتیاش را سوم بهمن بنویس، خانوادهاش را هم خبر کنید. پرستار روی برگهای که در دستش بود تاریخ را نوشت و گفت: خبر دادیم دکتر ...
پرستار کارت شناسایی دختر را به طرف دکتر گرفت و گفت: اسمش را که در سیستم زدیم دیدیم که کارت اهدای عضو هم دارد ... دختر باز چشمهایش را بست و باز کرد و خودش را کنار مادرش دید. مادرش روی کاناپهی رنگ و رو رفته افتاده بود و ضجه میزد. چشمانش چون دو کاسهی پرخون بود و بدنش میلرزید.
دایی بزرگش، پاهای مادر را گرفته بود تا از لرزش آنها جلوگیری کند. زنبرادر کوچک به صورت مادر آب میزد. مادر دستش را مشت کرده بود و شمعهای سه و صفر در میان مشتش کجوکوله شده بودند. دختر با چشمانی زیبا و لبخندی غمانگیز به مادر نگاه کرد. #مهاجرتایمز #داستان