✍: امان شادکام
آب و هوای شهر مشهد مثل آب و هوای شهر بامیان پاک و دلانگیز است، اما شهر بامیان ویرانه و خاکی است. شهر مشهد جادهها و پلهای هوای دارد و آن جادهها هم به این شهر زیبایی بخشیده و هم راهبندی موترها/ماشینها را کاهش دادهاست. راننده، سوتوکور است، فقط گاهی به موبایلش نگاه میکند و گاهی صدای موبایلش به گوشم میرسد. صدای زنانهی از موبایلش بلند میشود و میگوید که یک کیلومتر تا به مقصد! گاهی میگوید به سمت راست دور بزن، گاهی میگوید به سمت چپ!.
راننده، یک آهنگ ایرانی نیز مانده است و آوازخوانش، شجریان بود. او متین و آرام میخواند و خیلی قشنگ از جداییها شکایت میکرد و میسراید که دلبر برفت و ... ما را ساعت ۳:۲۰ بعد از ظهر در نزدیکی حرم امام رضا پایین کرد. قدمزنان بهسوی حرم در حرکت شدیم. چشمانم متوجه نوشتههای درشت شد که به روی آن نوشته بود؛ اماناتداری... در همان موقع یک دختر خانم با شلوار و یخنقاق سفید و موهای ژولیده، با مسوول یکی از غرفههای اماناتداری از دروازهای پنجرهاش صحبت کرد و بعد یک چادر سیاه گرفت و پوشید. واقعنکه محجبه شده بود و برای چند دقیقه میزبان چشمانم شد.
زمانیکه وارد حرم شدیم، مرا تلاشی/بازرسی بدنی کرد. تلاشی بدنیاش مثل سربازان طالبان بود و به جاهای حساس مثل؛ کمر، وسط دو ران و حتا سینهها دستک میزد. صحن حرم خیلی بزرگ بود و آدمها در آخر صحن بهاندازهی مرغ دیده میشدند. گنبدها هنرمندانه ساخته شدهبودند و روی دیوارهایش با خطهای درشت نستعلیق و شکسته حکاکی شدهبود. من یکی تصور کردم که سرمایهی شیعهها در همینجا دفن شدهاست. برادرم گفت که قبل از اینکه زیارت کنیم، پاسپورت خود را بدی که در بخش نذری ببرم. گفتم آنجا چک میکند؟ گفت که نه! فقط کسانیکه پاسپورت دارد میتواند از آنجا غذا تحتعنوان نذری دریافت کند.
من گفتم که رهایش کن و ما را تیر از همان نذری!. برادرم، مرا به باد نصیحت قرار داد و گفت؛ درست است که فقط یک تکه نان و کمی پلو است، اما عظمت و منزلت دارد و هرکسیکه بخورد، شفا میدهد. سکوت کردم و فقط با خودم زمزمه کردم که عجب ساده استی و همینقدر نمیدانی که همان پلو در دستان یک آدم مثل خودت پخته میشود و حتا باید شک کرد که آن غذا یک نوع غذایی تبلیغاتیاست. برادرم، پاسپورتم را در حضور یک مرد خوشقیافه پیشکش کرد و او یک چاکلیت/شوکولات از جیبش بیرون کرد و به برادرم داد. گفت که آغا! راضی شدی؟ بعد ادامه داد که «متقاضیان نذریخور بسیار زیاد شدهاست و بههمین خاطر ما یک قرعهکشی راه انداختیم. زایرین اسم و شماره موبایلش را به ما تسلیم میدهند و در صورت برنده شدن، ما بهآنها تماس میگیریم تا نذرش را تسلیم شوند».
بههرحال، برادرم پیش میرفت، من و مصطفی او را دنبال میکنیم. از یک دروازه بسیار بزرگ داخل یکجای بهشدت زیبا که با قالین/قالی فرش شده بود، وارد شدیم. گروپهای برق سفید و زرد به آنجا زیبایی خاص بخشیده بود. فکر کنم کفشداری شماره4 نوشته بود، من آنجا بوتهایم/کفشهایم را تسلیم دادم و خودم دوباره برادرم را دنبال کردم. مردم بالای فرش با چهرهای اندوه و غم نشسته بودند، اما عدهایشان نماز میخواندند و عدهایشان هم زیارتنامه. کسانی هم بودند که پشت چهارپا نشسته بودند و تسبیح در دست و مهر در پیشرو داشتند. گاهی گریه داشتند و اشکهایشان مثل باران ضعیف قطره قطر میچکیدند و گاهی چنان فریاد میزدند که لرزه بر تنم حملهور میشد.
برادرم، در یکجای شلوغی ایستاد شد و گفت که تو و مصطفی از این صف برو و بعد با دست راستش نشان داد که من از آنجا میروم. در آن هنگام، یک پیر مرد به برادرم گفت که آغا به صف خودت وایستا! چونکه برادرم در صف ایستاد نبود. برادرم گفت که، آغا راحت باشیین، من از اونبر میرم. بعد آن مرد، گفت که آغا ببخشید الان عیب نداره بیا اینجا، بمان. برادرم گفت که دستت درد نکند. خلاصه، فهمیدم که حالا قرار است مرقد امام رضا را زیارت کنم. من مثل صف پاسپورت و کمکهای WFP در افغانستان، بهسوی مقصد آهسته آهسته قدم بر میدارم. تا اینکه نزدیک ذریح (زیارتگاه) رسیدم.
عدهای ظریح امام را محکم میگرفتند، ضجه و فریاد میزدند، اما توسط یک مرد یونیفرمدار، مانع میشدن. آن مرد، در دستش مثل سربازان چماق داشت، اما چماقش خیلی زیبا بود. سر چماقش، یک چیزی شبیه گل سرخ داشت و گاهی با آن، آدمهای کجرو، لجباز و بینظم را هشدار میداد. نوبت به من رسید و من هم مثل بقیهای زایرین، شقیقهام را به ظریح چسپاندم و متوجه شدم که داخلش، پول انبار شدهاست. پول از بالا مثل باران پایین میآمد. تلاش کردم که شماره پولها را بخوانم و چشمانم، به ۱۰۰ و ۲۰۰ تومنی خیره شد. با خودم غرق درآمد امام رضا شدم و گفتم که شیخهای افغانستان، چقدر بیشعور و لوده استند که امام رضا را به مردم شیعه-هزاره غریب معرفی میکنند.
نمیداند که مکانش، نصف شهر مشهد را سند کردهاست و مردم پولهایش را از جیبش بیرون میکند و در ظریح امام رضا میاندازد. البته آن پولها به ذخیرگاه امام رضا ارسال نمیشود، بلکه به بانکهای دولتی ایران ارسال میشود. اما مرد یونیفرمدار به من اجازه نمیداد که به پولها عمیقتر نگاه کنم تا بتوانم تحلیل منطقیتر از سرازیر شدن آن پولها داشته باشم. او میگفت که آغا، دیگران منتظراند. من ظریح امام را رها میکنم و برمیگردم. اما عدهای بهصف ایستاده نمیشوند به زور خودشان زیارت میکنند و بچههایش را بردوش میکشند و امام رضاگویان بهسوی ظریح پیش میروند.
من و مصطفی در گوشهای منتظر پدرش ماندیم. او آمد و گفت که تا شام اینجا میمانیم و نماز جماعت را خوانده، به طرف خانه میرویم. کسالت بدنی بیشتر بر من سایه انداخت. به موبایلم نگاه کردم که ساعت چهارنیم بعد از ظهر است. باهم در صف نماز جماعت نشستیم و مصطفی مٌهر آورد. من در پهلوی یک عرب شکم بزرگ واقع شده بودم که پیراهنش تا بند پاهایش دراز بود، و با دستمال سفید، سرش را بسته کرده بود. لحظهای طولانی گذشت که صدای موذن بلند شد. بعد از ختم آذان، صدای ملا امامیکه قرار بود از پشتشان نماز بخوانیم، نیز بلند شد و همه از جاهایش برای نماز بلند شدند. ملا به خواندن نماز شروع کرد. تمام فضای حرم را سکوت فرا گرفته بود و تنها صدای ملا و نفسهای پیدرپی نمازخوانان، شنیده میشدند.
زمانیکه بهنیت رسیدیم، همه دستانش را بلند بردند و نیت کردند. خلاصه، از هفت رکعت نماز، چهار رکعتش را آن ملا خواند، بقیهاش را کسانیکه زایر بودند، نخواندند و کسانیکه زایر نبودند خواندند. جالبتر از همه، بعد از اتمام سه رکعت، ملا تغییر میکرد، اما در پایان نماز، ملا با صدای قهرآمیز فریاد میکشید که مرگ بر آمریکا و مرگ به صهیونیسم. مردم هم، تکرار میکردند که «مرگ بر آمریکا و مرگ بر صهیونیسم». در ادامه میگفتند، همه از آقا امام رضا میخواهیم که ظلم و ستم مردم اسراییل را به خودشان برگرداند و مردم فلسطین را به آزادی برساند.
بوتهایمان را گرفتیم و بیرون شدیم. حیاط پر از زنان و مردان بودند. مردان منتظر زنان شان بودند و زنان منتظر مردانشان. برخیها عکس میگرفتند؛ برخی رو را به سوی گنبد طلایی امام رضا چرخ داده بودند و لبهایشان تکان میخوردند، دعا میخواندند. خلاصه فکر نکنم آن گنبدها از امام رضا باشد، خوب است که خودمان را بازی ندهیم و بدانیم که پول، آن مکان زیبا و حیرتانگیز را در روی زمین ایستاد کردهاست که ستارههای آسمان را بیچاره میکند. در ضمن، آنجا یکی از مکانهای پردرآمد برای مردم ایران نیز میباشد.
بههرحال از حق نگذریم، دختر خانمهای ایرانی خیلی خیلی مهرخ است که به دل و جگر آدمها شراره میزند. چشمانشان یک نوع جذبهی خاص دارند و با دیدن چشمانشان، حالت غیرعادی به آدم رخ میدهد. دماغ یا بینیشان بلند و صاف است. همینطور لبها و دندانهایشان خیلی منظم چیده شدهاست. بهخصوص لبهایشان شبیه عقیق است. عقیقیکه نمیتوان از آن توصیف کرد یا هرکسی نمیتواند از لبان محشری دختران ایرانی حرف بزند.
من فکر میکنم، اگر دختران ایرانی در افغانستان باشند، طالبان خشتکشان را خیس میکنند و برای صدمینبار هم وارد جهادالنكاح میشوند. بهخاطر رسیدن به چنین دختران مهرخ، ماهپیکر و خوشاندام جان میدهند. حتا در صورت نیاز، یک دین و مذهب جدید خلق میکنند تا مردم را مجاب کنند که دختران مهرخ متعلق به طالبان است. اگر بگویم؛ شوربختانه این وضعیت، فعلا در افغانستان جریان دارد. طالبان هر دختری را که خوش کنند باید با آن بخوابد، وگرنه دختر را شبانه، به گونهی مرموزی اختطاف میکنند و فردای آن روز هیچ دادگاه و نهاد طالبانی به گردن هم نمیگیرند. بنابراین؛ از حرم امام رضا بیرون شدیم و به یک تکتفروشی رفتیم چون قرار بود که من بعد از ظهر یکشنبه بهطرف قم یعنی اتراقگاه آخوندها بروم.
ادامه دارد …