✍: امان شادکام
به داخل موترخودرو، ده نفر از قوم هزاره بودیم که آن ماشین، مربوط شرکت بینالمللی هرات-پیمان بود. هر نفر تا ترمینال مشهد ۱۰۰۰ افغانی کرایه پرداخت کردیم. جادههای ایران مرا به وجد آورد چونکه قبل از آمدن در ایران، تصور میکردم که این کشور با آن انبار از تحریمهای کمرشکن، ممکن است عقبمانده و بیچاره باشد. اما تصورم تا حدی اشتباه از آب درآمد. ایران، به اندازهای کافی به وضعیت شهرهایش توجه کرده است. یعنی جادهها و دکانهایش خیلی قشنگ و آراسته شدهاند.
قریب به ۲۰ دقیقه راه آمده بودیم که رانندۀ خودرو تغییر کرد و به جای رانندهای هراتی-افغانی، یک رانندهای کچل ایرانی نشست. حس کنجکاویام بیشتر شد و از رفیق پهلویم سوال کردم که این راننده، همینجا منتظر بوده؟ او جواب داد که این راننده ایرانی است و افغانیها حق ندارد که داخل خاک ایران رانندگی کنند. فقط یک جمله گفتم که سیاست ایران به شدت نژادپرستانه است و مذهب فقط شعارشان است. حرفم را تایید کرد و باهم سوتوکور ماندیم.
بعد از گذشت ۳۰ دقیقه، موتر در پیش یک قهوهخانه ایستاد شد و راننده بیان داشت که نمازمان را باید بخوانیم. پیش از اینکه داخل تشناب بروم و متوجه یک مردیکه یک دستگاه پول ایرانی/کارتخوان در دستانش داشت، شدم. از تشناب بیرون شدم، با صدای غلیظ گفت که آغا! ده تومن پول دستشویی... گفتم که برادر من! پول ایرانی ندارم، باید چهکار کنم؟ گفت که آغا، پول افغانی پرداخت کن.
گفتم: چند باید بدهم؟ گفت که بیست تومان. من هم یک بانکنوت بیستی از جیبم بیرون کردم و گفتم که درست است؟. او تایید کرد و از کنارش رفتم. بالاخره ساعت هشت شب به ترمینال مشهد رسدیم و ما را به طرف دروازه 68 حرم امام رضا پایین کرد. شهر مشهد خیلی قشنگ و زیبا مینمایید. در جادههایش از بس که موتر زیاد بود، مثل لانهای مورچه دیده میشدند.
در آنهنگام، برادرم با زنش آمد و بعد از احوالپرسی، گفت که داداشی، باشکه اسنپ بگیرم «اسنپ نوع از شرکت تاکسیرانی آنلاین در ایران است». بعد با موبایلش مصروف شد و تقریباً دو دقیقهای گذشت، صبرم به آخر رسید و گفتم که اچه رضا! برو موتر بگیر و اینجی ایستاد نشو و مه چمدانها را میبرم. برادرم! لبخند زد و گفت که الان ماشین میاد. به راستی یک کرولایی که در کابل بنام کرولایی قدیمی مشهور است، آمد. موبایلش را بالا کرد و اسکرینش را نشان داد و ما هم خیلی زود به داخلش سوار شدیم و بهخانه رفتیم. بعداً فهمیدم که اسنپ آنان یک نوع اپلیکشن آنلاین تاکسیرانی است برای سهولت شهروندان و رانندگان.
اما از نظر بنده، همان اسنپ از لحاظ کارکرد خیلی خوب است. یکی از مزایای آن، هزینهی مناسب برای مسافران است. مزیت دیگرش اینکه از امینت بالا برخوردار است. بههرحال، خانهی برادرم به منطقۀ دهروت بود و در یک قسمت راه، ماشین خاموش شد. راننده، زیاد تلاش کرد، اما روشن نشد. من و برادرم، موتر را تیله کردیم و راننده ایرانی به تیله، هول میگفت. گاهی میگفت که آغا، هول بدید... خلاصه با تیله تیله، موتر روشن شد و دو باره داخلش نشستیم.
زمانیکه به خانه رسیدم، مادر و پدرم مرا در آغوششان گرفتند. پدرم گفت که آمدی بخیر و بعد، گونههایم را با مهر و محبت بوسید. واقعاًکه پدر و مادرم را یاد کرده بودم، چونکه من احترام خاصی به پدر و مادرم دارم. حتا به خاطر پدر و مادرم، وادار شدم که فرهنگ عرب را بپذیرم. در مقابل شیخهای منطقهام سر تعظیم فرود بیاورم و اعتراف کنم که بد کردم، خودم را با شما درگیر کردم و درگیری با شما یعنی حماقت است. من این اعترافهای اجباری را به خاطر پدر و مادرم پذیرفتم و دست از فعالیتهای خرافاتزدایی کشیدم و قبول کردم که من در نزد شیخها هیچ هستم.
پسر برادرم مصطفی مرا خیلی زیاد دوست دارد، چونکه میداند که من متفاوت از پدرش و پدر بزرگش استم. گاهی از من سوال میکند که عمو جون! باباییام میگهکه تو خیلی زیاد درس خوندی، ولی چرا هنوز بیکاری؟ من در جوابش میگویمکه من درس را به خاطر کار و پول نخواندم، بلکه بهخاطر فهمیدن و دانستن خواندم. اما مصطفی حرفهایم را زیاد نمیفهمد و من هم بیشتر جملات و کلماتش را نمیفهمم چون او به لهجهای مشهدی حرف میزند و فکر کنم لهجهای مردم مشهد خیلی غلیظ است و فهمیدنش سختودشوار است.
بعد از ظهر روز شنبه، برادر، مادر و پدرم اصرار کردند که باید به زیارت امام رضا بروم. من بهبهانههای عجیب و غریب متوسل شدم ولی هیچکدامش تاثیرگذار تمام نشد. بالاخره قبول کردم که به زیارت امام رضا بروم. با خود گفتم؛ خوب است که آنجا بروم، زایرین را از نزدیک ببینم و همینطور کنش و واکنش ظاهری آنان را نسبت به حرم امام رضا مشاهده کنم. زن برادرم، اسنپ درخواست کرد و همهی ما به موتر نشستیم و بهسوی زیارت حرم امام رصا حرکت کردیم.
ادامه دارد…