سیلیهای بادکشیده پلیس بر سروصورت دانشجویان و مهاجران افغانستانی در ایران
مهاجرین افغانستان سقیل ترین و سختترین کارهای فزیکی بدون بها را در ساخت و سازها مزارع و کارگاهها انجام میدهند که هیچگونه خدمات انسانی شامل حال آنها نمیشود
نویسنده: عارفحسین انصاری
روز جمعه دوم سنبله 1403 خورشیدی، دقیقا ساعت 6 بعد از ظهر، پلیس من و تعداد زیادی از جوانان افغانی را در صورتیکه اکثریت ما مدارک قانونی از قبیل کارتهای اقامتی و پاسپورت داشتیم را به اردوگاه برد. اردوگاه رفتم و از نزدیک چیزهای نو ولی خیلی وحشتناکی را دیدم؛ تجربهی که تصویرش هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد. با وجود اینکه ویزای قانونی داشتم، اما مانند مجرمان در کنار دیگر برادران مهاجرافغانستانی مورد بازجویی سخت و خشن قرار گرفتم.
با ویزا آمدم و قرار است به زودی به وطن برگردم. معمولا بازار و مکان های تفریحی جهت رفع خستگی میرفتم. اینبار لحظات پیش ازین ماجرا پسر خالهام تماس گرفت که بیا بازار برویم و به خاطر عروسیام کت و شلوار بخریم. باهم رفتیم در میدان آستانه در جوار حرمِ منصوب به بی بی معصومه، سرگرمِ قصه زندگی و روزگار شدیم. او از سختیهای روزگار مهاجرت و نحوه عروسی خود برایم قصه کرد. در گیرودار همین قصهها زیر سایه درختی روی صندلی نشسته بودیم که دوتا پلیس سوار بر موتور با نشان (یگان امداد) آمد از ما مدارک خواست.
گفت پاکستانی هستی؟ گفتم نه! گفت افغانی هستی؟ بلی! گفتم از افغانستان هستم. گفت اسناد داری نشان بده گفتم، بلی اصلش باخودم نیست-ولی کپیاش دارم. نگاهی به ویزا انداخت با دیگریاش گفت دو ماه وقت دارد. کمی به هم نگاهی انداخت و گفت که بیا بالا سوار شو برویم کلانتری! گفتم چشم و چیزی نگفتم. از یکسو مشتاق چگونه برخورد پلیس ایران در چنین وضعیتی با مهاجرین بودم که بروم از نزدیک ببینم و از سوییدیگر راضی نبودم که چرا پلیس مانند یک مجرم با من و امثال من برخورد زشت و تندی داشته باشد. سوار موتور شدم گفتم حتمنا رهایم میکنند.
در فاصله ای کمی محل جمعآوری افغانی ها بود. اتاقک فلزی کوچکی شاید 5 نفر در حالت عادی بتواند داخل آن بنشیند مگر آنها 15 نفر جوانان اهل افغانستان را در آن، جا کرده بود. مرا نیز به زور به داخل هول داد. اعتراض کردم که من با ویزای قانونی وارد ایران شدم، مگر میشود چنین برخوردی با من بکنید؟ زیاد داد زدم حتا گفتم از شما شکایت میکنم. پلیس جز توهین و حرفهای رکیک اجازه نداد دهن باز کنم. به محض ورود تلفنها و وسائل ارتباطی که با خود داشتم گرفت و نگذاشت به خانه و فامیلم تماس بگیرم. حدودا یک ساعت داخل همین اتاقک گرم در کنار جوانان دستگیر شده ماندم. دراین مدت جویای حال دیگران شدم که آیا شما اسناد قانونی دارید یاخیر.
از میان 15 نفر تقریبا 3 الی 5 نفر گفتند که ما اسناد نداریم، متباقی همه پاسپورت اقامتی، ویزای سه ماهه، کارت آمایش و برگه سرشماری با خود داشتند که بعضا اصلی هم بود. برای کسانیکه اسناد داشتند گفتم چرا اعتراض نمیکنید بلند شوید از چیزی نترسید. ما کسانیکه اسناد داریم از همینجا باید آزاد شویم و ماندن در اینجا بیاحترامی و بیعدالتی در حق ماست. بعضی از بچهها به حرفهایم واکنش نشان داد و خندیدند که برادر تو اینجا را فکر افغانستان نکن زیاد شله بزنی پاسپورت و هرسندی که داشته باشی پیش رویت پاره کرده دور میاندازند و چند مشت و لگد به سر و کلهات هم میزند و رد مرز میکند. کسی هم نیست که به دادات برسد چونکه قانونی وجود ندارد برای مان. تو تازه اینجا را دیدی ما چندینبار است که توسط پلیس دستگیر شدهایم. فعلا رها نمیکند باید به اردوگاه برویم و همونجا اسناد را چک کرده رها میکنند. گفتم چرا همینجا چک و بررسی نمیکند باید تا اردوگاه برویم؟ اینکه اذیت کردن محض است و بیاحترامی!
نزدیک شام شد، اوتوبوس را آوردند و همه سوار شدیم. در بین ما کسی را به جرم صراف آورده بود؛ مردی مسن بود و خیلی مضطرب به نظر میرسید. پلیس مسئول به رئیساش تماس گرفت و اسامی را تک تک برایش گزارش داد و با خوشحالی برایش گفت، این دومین ماشین است که من تسلیم اردوگاه میکنم. اینجا فهمیدم که ایشان یک کارمند است و دستگیری مهاجرین، لیست گرفتن و گزارش دادن نتیجه کار او را نشان میدهد و برایش یک امتیاز محسوب میشود. پیشروی ما دو پلیس ویژه است و راننده. موترخودرو حرکت کرد. وسط راه برای شان زنگ آمد که به فلان منطقه بیایید دو افغانی دستگیر شده دیگر را نیز به اردوگاه ببرید.
چند دقیقه موترخودرو توقف کرد آن دو جوان را همانند مجرمان با دستان بسته سوار ماشین نمودند. پلیس دیگری داخل موتر نگاهی انداخت تکتک را ارقام نمود. در آخر با صدای بلند گفت: «در بین تون کسی هست که مدرک نداشته باشه تا من کمک شون کنم؟» سه جوان دست شان را بلند کرد. پلیس پیش آمد و چندین سیلی محکم و باد کشیده حواله سر و صورت آنها کرد. کسی جرات نداشت صدا بلند کند که چرا میزنی! از آن دو جوان پرسیدم که شما اسنادی چیزی با خود نداشتید؟ یکی آنها گفت من دانشجوی دانشگاه تهران هستم و به دیدن فامیل خود آمده بودم و فعلا کسی از وضعیتم خبر ندارند-چونکه پلیس تلفنم را گرفت و نگذاشت که خانه را خبر کنم. دیگری هم میخواسته که سر جنازه دختر عمویش به استان اراک برود، اما از بخت کم با سیلیهای بادکشیده پلیس پذیرایی شد.
سکوت، پریشانی و درماندگی بر فضای موترخودرو مستولی است. دیگر از پلیس چیزی نمیپرسم. جوانی صدا میکند، آقای سرهنگ، ایشان دانشجو است، لطفا دستش را باز کنید گناه دارد. پلیس جواب میدهد اشکال ندارد منم پزشکم! شخص که صراف بود را در نزدیکی اردوگاه پیاده کرد و خدا میداند که با چه سرنوشتی روبرو شده باشد. مخابره کرد در را باز کنید. ما رفتیم داخل اردوگاه.
فضای اردوگاه خشن و متفاوت است؛ درهای بزرگ آهنی با دیوارهای بلند سیمخاردار. رفتار آدمهای این مکان با مهاجرین به مراتب خشنتر و غیرانسانیتر است. اولین چیزی که چشمانم را به خود میخکوب کرد، سطل بزرگی پر از کمربند و سطل های دیگر پر از بندکفش و وسائل شخصی اسیران بود. قسمت دیگری از دهلیز پر کیف، لباس و مواد خوراکی بود. مواد خوارکی مانند برنج، روغن و میوه از قبیل هندوانه، یعنی آن همه مهاجرین را در هر حالت و موقعیتی که بودند از سطح شهر و از محلکار با آب غذایش گرفته آورده بودند به اردوگاه. همه را صف کشیدن تا لیست را چک کنند و اردوگاه اسیران را مطابق لیست تحویل گرفت.
قبل از ما، یک گروه دیگری آنجا صف کشیده بود و بعدا نوبت ما رسید. یک پلیسی بدریخت و معتادگونه با صدای بلند خطاب به همه گفت: «بندکفش و کمربندهای تون رو در بیارید و اینجا چیزی رو که ما میگیم باید انجام بدید وگرنه خود دانید.» از آنجا رد شدیم، داخل دهلیز دیگری برای انگشتنگاری صف کشیدیم. اینجا بازهم حوصلهام سر رفت، رفتم پیش پنجره دوبار تکرار کردم گفتم، آقای سرهنگ! من ویزای قانونی دارم. لطفا بررسی کنید و مرا آزاد کنید. بیدرنک کارمند دیگری با لباس شخصی و شوکبرقی در دست به طرفم آمد گفت، حرف نزن. سپس، انگشت نگاری تمام شد و وارد سالون اصلی شدیم.
سالون خیلی بزرگ است و سقف آن بلند و پوشیده. دو طرف سالون حدود 20 عدد تختآهنی دو طبقهی دیده میشد و متباقی مهاجرین روی کف سالون درازکشیده بودند. فرش و اثاث برای خواب وجود نداشت. همه کفشهایش را بالشت کرده بودند، نصف خواب و نصف هم بیدار بودند. از چندین نفر جویایی وضعیتشان شدم. چند نفر گفت که ما حدود یک ماه در اینجا هستیم، ما را به جرم اینکه کرایه ماشین رد مرزی را نداریم نگه داشتند تا پول ندهیم رد مرز نمیکنند. کسانی هم بودند که 10 روز و یک هفته طعم زندانی و بیکسی را به اردوگاه چشیده بودند. جوان خوشلحن دیگری شلوار پلنگی بر تن داشت، گفت: «از گیر ایرانیها خلاص میشم، اما سرمرز حتمن به گیر طالبان میافتم به خاطر این لباسهایم. با خندهی بلند! آهی کشید و گفت، بیا میریم وطن خودما، طالب کشت، زنده ماند بازم وطن خودماست. به تعبیری به شهر خود روم و شهریار خود باشیم.»
وضعیت بهداشتی دهلیزها و سالون نگهداری مهاجرین به شدت خراب و نگران کننده است. گرد و خاک و بوی تند مهاجرین و هوایگرم تابستان، زندگی را در آنجا غیرقابل تحمل کرده است. سالون نگهداری آب صحی نداشت؛ همه از شیلنگ عمومی استفاده میگردند. دستشویی بهداشتی وجود نداشت-بوی و تعفن آن فضای سالون را آلوده کرده بود. کلر وجود نداشت؛ همه میگفتند، چندین روز میشود که با گرمای طاقتفرسا دست و پنجه نرم میکنیم.
سالون، یکدست بدون فرش و بدون جاکفشی همه در گوشهی خوابیده بودند-حمام وجود نداشت. شما تصورش را بکنید، وقتی انسانیکه یک ماه در چنین شرایطی حمام نکند، وضعیت انسانیاش چگونه خواهد بود!! حدود یک ساعت، سرگرم چنین قصهها و پرسوجوها بودم که نامم را صدا کرد و آمدم به دفترش. به همرایم آن دانشجویی دیگر نیز آزاد شد. از او پرسیدند که متولد کجایی؟ گفت متولد ایران!!!
آری! این است گوشهی از حقیقت زندگی مهاجران افغان در ایران! تمامی مهاجرین با ترس و دلهره شب را روز میکنند. مردان صبح زود به کارخانهها میروند و شب هنگام بر میگردند. کسانی که سربرگه و کارت آمایش دارند نیز مطمئن نیستند و از چشم پلیس خودش را پنهان میکنند. مهاجرین افغانستان سقیل ترین و سختترین کارهای فزیکی بدون بها را در ساخت و سازها مزارع و کارگاهها انجام میدهند که هیچگونه خدمات انسانی شامل حال آنها نمیشود و بلکه در اکثر موارد مزد کارگری ناچیز و بیبهاییشان را هم نمیدهند.
مهاجران افغانستان از تمامی حقوق انسانی خود بیبهره استند. دو نسل از مهاجرین در ایران متولد شدند، بزرگ شدند تا سطوح ماستری و دکتری با پرداخت هزینههای هنگفت به دانشگاهها تحصیل کردهاند. اما امروز بیسرنوشت هستند و از تمامی حقوق اجتماعی و انسانی محروم است. مهاجرین نه راهی برای رفتن دارند و نه راهی به برگشت به وطنشان. آنها میدانند که وضعیت کشور ما شکننده است و پس از چند دهه درگیری، فروپاشی اقتصادی، بیکاری، فرار جوانان و تحصیلکردهها، سالها خشکسالی و سرمای شدید زمستان، اکنون میلیونها نفر در افغانستان با مشقت و گرسنگی دست و پنجه نرم میکنند.
بنابراین، از لحاظ قانونی اذیت کردن دارندگان مدارک قانونی و اقامتی جرم است، ولی برای پلیس ایران اذیت کردن مهاجرین افغان یک افتخار، یک جهاد و یک امتیاز نظامی در صفوف پلیس محسوب میشود و از این بابت به شدت لذت میبرند. از طرفی هم هیچ مرجع قانونی نیست که از پلیس شکایت شود که چرا چنین میکنند. اگر امروز ما دولت مستقل، کارا و قوی میداشتیم یقینا از پلیس ایران شکایت میکردم. اما متاسفانه دست ما از همهجا کوتاه است. مهاجرین افغانستان در ایران خیلی بی ارزش است؛ بی ارزشتر از هرچیزی! متاسفانه افغانستان با بحران های متعدد بشری مواجه بوده است. اکنون مردم افغانستان تاریکترین دوران خود را پشت سر میگذرانند.