نویسنده: گیسو
مدت یک سال اینگونه گذشت و سال نو فرارسید. علی هرباریکه زنگ میزد میگفت که میآیم. بالاخره زمانها میگذشت، با تمام سختیها و مشکلات زندگی، با ضرب و شتمهای صغرا، با بیتوجهی پدرم، حرفهای نیشدار و طعنههای دختران اطرافم، وضعیت خیلی برایم طاقتفرسا و سخت شده بود. اما هرباریکه سختیها من را بین در و دیوار میفشرد، لحظهی را بیاد میاوردم که علی دستم را گرفته بود و قول برگشتن داده بود.
خوشبختانه در دومین سال نبودن و فراق علی نتیجه آزمون کانکور افغانستان اعلام شد که من هم در آزمون کامیاب شده بودم. من هم، همان زودی مژدهی این خبر را به علی دادم. ما در یک روستا زندگی میکردیم و باید برای درس خواندن به مرکز ولسوالی/شهرستان میرفتم. علی هم گفت با مادرش حرف میزند تا پدرم را راضی کند که مرا برای درس خواندن به مرکز ولسوالی بفرستد. علی موفق به این کار شد و من هم رفتم که درس بخوانم با فضا و آدمهای جدیدی آشنا شدم، و اما در هرحالت علی را شدیداً دوست داشتم.
بنابراین؛ سال دوم هم به پایان رسید و علی هنوزهم برایم وعدههای چرب میداد که میآید. اینگونه گذشت دو؛ سه؛ چهار و سرانجام پنج سال از رفتن علی از پیشم گذشت. درسهایم تمام شد و سپس برگشتم به روستا. علی هم با مادرش از ایران آمد. خیلی خوشحال بودم که در نهایت انتظار طولانیام به سر رسید. وقتیکه بعد پنج سال علی را دیدم، حس میکردم که زمین و زمان بیتاب شده است.
تمام وجودم را از شدت هیجان بیحس شده یافتم. همهی آدمها را دوست داشتم حتی آنهایکه بد بودند. فحش و ناسزاهای صغرا برایم شنیدنی بود و دوستش داشتم، بیتوجهی پدرم دیگر اذیتم نمیکرد_بالاخره؛ محبوب من بعد از پنج سال انتظارهای بیصبرانه برگشته بود تا همیشه کنار من بماند. اما علی اینبار به خانهی ما چندان رفتوآمد نداشت، برایم زنگ هم نمیزد. ولی هرگز نگران نبودم، چونکه میدانستم اکنون آمده است تا باهم بمانیم.
یکروز صبح، صغرا رفت به بازار. وقتیکه برگشت پارچه خریده آورده بود. من هم که سختیها و نابسامانیها مجبورم کرده بود به هر مهارت و هنری دست بزنم. من به کار خیاطی مهارت خوبی داشتم. صغرا به من گفت دختر! بیا این پارچه را بگیر تا روز جمعه بدوز.
گفتم چرا تا روز جمعه مادر!؟
مگر در روز جمعه چه گپ است؟
گفت: «روز جمعه شیرینخوری فرزانه است. امروز برایش لباس و دیگر لوازمش را خریدیم».
لبخند زدم و گفتم آهان! چقدر خوب فرزانه دختر خالهام نامزد میشود؟
گفت: «آری! همگی مثل تو خانه مانده نیست، میرود پشت زندگیشان».
بازهم لبخندی زدم و به دلم گفتم، علی من هم آمده است. من هم در همین زودیها خواهم رفت و از شر طعنههای آبدارت خلاص خواهم شد.
سپس، پرسیدم راستی مادر! فرزانه را به چهکسی داده و با که نامزد میشود؟ گفت: «باعلی پسر عمهات».
حس کردم که حرفش را اشتباه شنیدم. دوباره گفتم دقیق نشنیدم با که؟ گفت «مگر کَر هستی! گفتم که با علی». نمیدانستم که چرا این حرف را میزند. آخر امکان ندارد من و علی عاشق هم هستیم و پنج سال منتظرش ماندم چرا و چگونه!....
با شنیدن این حرف درجا خشکم زده بود و سوالهای بیجوابیکه در ذهنم آتش را شعلهور کرده بود از اتاق بیرون شدم. زمین زیر پاهایم میلرزید، لحظۀ روی راهپله نشستم، انگارکه شوک دیده بودم و نمیدانستم که چهکارش کنم.
دلم میخواست که علی را ببینم و او بگوید صغرا دروغ گفته. اما نه همه چیز راست بود، علی در آستانۀ که با فرزانه نامزد میشد و فردای آن روز با علی رو برو شدم. او لبخندی زد به سویم و بدون هیچ حرفی از کنارم گذشت ...
یکی دو روز گیج و بیحس بودم، ولی وقتیکه واقعیت ماجرا را فهمیدم و پذیرفتم، انگارکه تمام پیکرم درد میکرد و «نای نفسکشیدن نداشتم» میخواستم که بروم دست به یقه علی شوم داد و بیداد کنم و فریاد بزنم که علی چرا و چهگونه؟ اما دیگر فایدهای نداشت. به چشم فامیلم یک دختر خانهمانده بودم و علی هم دیگر راهش را انتخاب کرده بود.
در آستانهی صبح روز جمعه که همه غرق در هیجان مراسم و در تب و تاب آراستن خود بودند، دهکده برایم تنگ و تاریک شده بود. هیججای از دهکده من را به خود نمیپذیرفت، نه سنگ، نه سبزه، نه چشمه و جویبار، نه درخت و نه بیابان ... هیچجای دهکده برای من جای نداشت. هرسو که تقلا میکردم مرا عقب میزد. سر به قبرستان دهکده زدم تا با مادرم، کمی درد و دل کردم. آرزو کردم که ای کنار مادرم خوابیده بودم. ناچار چمدان لباسهایم را برداشتم و رفتم به سوی ولسوالی چونکه در روستا دیگر زمین تایم نمیداد.
در مرکز ولسوالی به دیدار دوستانم رفتم که آنها هماتاقیهای جدید پیدا کرده بودند. آنشب از شدت بیتابی خودم را به در و دیوار میکوبیدم. در عین جان کندن هم اتاقی دوستم آمد، یک نخ سیگار به من داد و تقاضا کرد که بکشم تا آرام شوم. دیگر چارهی نداشتم جز پناه بردن به دود و تاریکی.
چند روزی همین اتفاق تکرار شد، کم کم روح و روانم را به پای پکنیکهای گاز و دود تریاک کشانید. سرانجام از شدت فقر و دستتنگی مجبور شدم تا با گروه آدمربایان همراه شوم. یک سال نگذشته بود که دود تریاک با اعمال و افعال مجرمانه پای مرا به زندان پلچرخی در شرق شهر کابل کشاند و برای همیشه نابودم کرد. پایان