آواره و امید(20)
من واقعاً حرفی برای گفتن نداشتم. البته داشتم اما برای یک ایرانی نداشتم به خاطر که از افغانستان به اندازهای یک عدس هم معلومات نداشت. فقط ربانی خدا بیامرز را به دلیل نژادپرستی خوب میشناخت
من و پژمان بیرون شدیم و بعد چند دقیقه پیادهگردی، به اتوبوس سوار شدیم. اتوبوس مملو از زنان و مردان بودند. چوکیها پر بودند و مردان در جلو و زنان در عقب در راهروها ایستاده بودند. گاهی به طرف چشمان جوانان ایرانی نگاه میکردم به وضاحت تفهیم میشد که از ما افغانستانیها نفرت غیرقابل تعریفی دارند. اما چشمان مردان میانسن و پیرمردانشان گویایی آن بودند که ما افعانستانیها مجبوریم که در کشورشان بمانیم. خلاصه نسبت به جوانانشان رفتا نرمتر و ملایمتر داشتند. گاهی به طرف دختران ایرانی نیز نگاه میکردم. آری! چشمان مست و خماری دارند و لبانشان محشراند. اما پستانهای قابلتوصیف ندارند.
نمیدانم چرا؟ یا شاید لباسهایشان باعث میشوند که برجستگی پستانهایشان زایل شوند. ولی از چشمانشان نسبت به ما افغانستانیها نفرت و تنفر میبارد. دمی با پژمان قصه کردیم و متوجه میشوم که او را اتوبوس گیج و منگ کرده است. دچار «ماشینگرفتگی» شده و از سروصورتش عرق جاری است. به دلیل ترافیک سنگین ناچار از اتوبوس پایین شدیم. پول نقد نمیگرفت و من از لودگی و بیفکری، ده روز قبل کارتم را در لای دستگاه عابربانک در کهریزک تهران فراموش کرده بودم. کرایهای اتوبوس را پژمان پرداخت کرد. در یک تاکسی سوار شدیم. هردوی مان به نزدیکی حرم بیبی معصومه از ماشین پیاده شدیم.
در آنروزها اسماعیل سر کار برگشته بود و دستش درحال خوب شدن بود. اسماعیل از تنهایی نفرت داشت و شبهای که من به خانهای خواهرم میرفتم، ناراحت میشد، اما غرور کاذبش اجازه نمیداد که اعتراف کند، از تنهایی در کارخانه میترسد. او متوسل میشد به حرفهای الکی که همیشه تو میروی و گاهی به کارخانه بنشین، من هم بروم. اگر کارخانه را ترک کنیم، باز احمدی (صاحب کارخانه) ناراحت میشود. گاهی عصابم خراب میشد و تأکید میکردم که جمعه آینده تو برو! اما خودش اصلا هیچجایی هم نمیرفت. اگر سوال میکردم که چرا نرفته است. آن موقع از اقارب خود مینالید یا بهانه میکرد که در خانهای فامیلش راحت نیست. باید به وی حق داد، چونکه چندین سال است که از خانه دور است و این یک امر بدیهی است که به چنین مرضهای عجیب و غریب گرفتار شود.
در آن شبها، من کتاب (عاشقان؛ رومئو و ژولیت افغانستان) را میخواندم. هر بخش کتاب را که میخواندم، بیشتر شیفتهای خواندن بخشهای بعدیاش میشدم. کتاب عاشقان را راد نوردلند یکی از روزنامهنگاران روزنامه نیویورک تایمز به صورت میدانی و تحقیقاتی دربارۀ ماجراهای عشق محمد علی و زکیه در افغانستان نوشته که نسخه ترجمۀ آن به تازگی در تهرن منشر شده است. این کتاب از فقر، بیسوادی، جهالت، خشونت و تبعیض در افغانستان حکایت میکند. زکیه از قوم تاجیک است و محمدعلی از قوم هزاره!
هردو یکدیگر را مثل شمع و پروانه دوست دارند، اما پد زکیه مانع ازدواج دخترش با محمدعلی میشود. او باور دارد که اگر دخترش را به عقد و نکاح یک هزاره دربیاورد، اقاربش به او میخندد و تمسخرش میکند. قدغن پدر زکیه منجر به فرار دو عاشق دلسوخته و دلباخته میشود. تهدیدهای مداوم پدر و برادران زکیه باعث میشوند، این دو عاشق در کوههای سر به فلک کشیدهای کوهبابای ولایت بامیان متواری شوند. در این کتاب تنها داستان علی و زکیه نیست، بلکه داستانهای غمانگیز دیگری مانند قتلها، تجاوز بر شکیلاها، فاطمهها و برشناها نیز به گونۀ مستند روایت شدهاند.
به هرحال، در یکی از شبها که خستهوکوفته از کار برگشته بودم و به خاطر که آن روز، قالب دستگاه را عوض کرده بودیم و من خیلی خسته شده بودم. پژمان رفیقم پیامی گذاشته بود و مرا از یک آگاهی که به مناسبت بیستونهمین سالگرد شهید مزاری برگزاری میشد، خبر داد. من گفتم که عزیز برادر! چند روز قبل در برنامه رفته بودیم و دیگر لازم نیست. اما او اصرار کرد که میباید برویم و اشتراک برای عموم آزاد است. آری! برنامه در سالن دانشکدگان فارابی دانشگاه تهران شعبه قم برگزار میشد. برنامه شامل میزگرد که آقای سرور جوادی و شیخ اسلم شیوا دعوت بودند و همچنان، برنامه تفریحی و موسیقی نیز اجرا میشدند.
روز شانزدهم حوت فرا رسید و برنامه بعد از ظهر بود. در موقع صبحانه به سرکارگر یادآور شدم که من بعد از نهار میروم. سوال کرد که کجا میروم. گفتم که در یک سالگرد میروم. آن بیچار تصور کرد که کدام اقاربم در سالهای گذشته فوت کرده است و حالا از آن مرحوم یادبود میشود. طبق معمول، ما ساعت دو بعد از ظهر، نهار میخوردیم. احمد گفت: من تو را به ماشین میرسانم و بعد زود بیرون شو بیا سر کار. با خود گفتم، مثلکه رهایم نمیکند. گفتم نمیشود و من باید آنجا بمانم. آخی برنامه سخنرانی و دکلمهای شعر است. تعجب کرد. من ادامه دادم؛ به سالگرد کسی که قرار است من بروم، او ۲۹ سال پیش توسط طالبان کشته شد. اسمش عبدالعلی مزاری است. آخوند بود و در قم درس خوانده بود. به عبارت دیگر رهبر یک قوم است. ابراهیم مرا به باد سخره گرفت و گفت که رهایش کن بابا! کار خود را فدای کسی میکنی که درد شما را درمان نتوانست و حالا کلا مهاجرید.
من واقعاً حرفی برای گفتن نداشتم. البته داشتم اما برای یک ایرانی نداشتم به خاطر که از افغانستان به اندازهای یک عدس هم معلومات نداشت. فقط ربانی خدا بیامرز را به دلیل نژادپرستی خوب میشناخت. بنابراین، برای چنین آدمها، باید معلومات مفصلتر دربارۀ اقوام و تنشهای قومی در افغانستان وضاحت داد تا به جواب سوالش برسند. احمد لبباز کرد که مگر آن یارو رهبر اسماعیل نبود؟ حالا اسماعیل که نمیرود. اسماعیل ناخودآگاه حرفید که آن یک آدم بود به دورهاش مردم را به کشتن داد و آخرش هم کشته شد. حالا مرا به آن چه کار؟ به طرفش نگاه کردم و میخواستم بگویم که عقل تو به این چیزها قد نمیدهد، بهتر است که سکوت کنی! قبلاً در قسمت دهم گفته بودم که اسماعیل از ولایت میدان وردک و کوه بیرون بهسود است.
من لباسهای فرسوده و پر چرکم را از تنم درآوردم و لباسهای دیگری پوشیدم. به سروصورتم رسیدگی کردم و قرار شد که بروم. احمد گفت که چند دقیقهای متوجه دستگاه باش، میرسانمت. دانشکدگان فارابی در نزدیکی 72تن موقعیت داشت. دانشگاه بزرگی بود. در دهلیز سالن، انتظامات، مردم را به داخل سالن راهنمای میکردند. در ضمن، برعلاوهای یک ظرف پلاستیکی که داخلش یک عدد سیب و یک عدد پرتقال (کینو) بودند، نیز میدادند. و در روی آن کاغذ جدولی درج شده بود که اشتراککنندگان جلسه را باید ارزیابی میکردند. آن روز من کلا منفی ارزیابی کردم. سالون شبیه سالن مکتب معرفت بود، اما با اندک تفاوت. یعنی کوچکتر از سالن مکتب معرفت بود و در ضمن، سالن دانشکدگان فارابی دو طبقهای بود. من و پژمان، در صندلی وسطی سالون، نشسته بودیم. برنامه قبلا شروع شده بود.
یک خانمِ قدکوتاه گردانندگی برنامه را به عهده داشت. مجریگریاش اما به اندازهی نصف خانم فاطمه امیری نبود. فاطمه امیری همصنفیام در دانشگاه بامیان بود. او در مجریگری در بامیان شهرهای خاص داشت. در هر برنامهای که خانم امیری مجریگری میکرد، جوانان با شور و هیجان در آن برنامه اشتراک میکردند. در برنامهای آن روز، برخی از شخصیتهای فراری هزاره نیز اشتراک داشتند. در محور میزگرد آقای جوادی و اسلم شیوا بودند. شیخ اسلم شیوا، بیچاره گیج بود و نمیدانست که چه میگوید. ایشان بیان داشت که سالگرد مزاری باید محرمی شود. او زیاد پراکنده صحبت میکرد و در آخر حقیقت از دهانش بیرون شد و دلیل پراکندگوییاش، تعیین تکلیف از طرف بانیان جلسه بوده.
او گفت که قرار بود، من جایگاه زنان را در اندیشهای شهید مزاری بررسی کنم، اما زمانیکه این جا آمدم، به من گفتند که دربارۀ زنان صحبت نکنم، چونکه سیاسی میشود. اما سرور جوادی دربارۀ فدرالیزم و ملتسازی در افغانستان به صورت علمی، تاریخی و تخصصی صحبت کرد. او تحلیل کرد به دلیلی اینکه در افغانستان دولتها پایدار نمیمانند، هنوز هیچ ملتی واقعی در افغانستان شکل نگرفته است. او عناصر شکلگیری ملت را نیز به صورت مفصل شرح داد. همچنان گفت که برای اینکه افغانستان به دولت پایدار دست یابد، اول طبقات متوسط جامعه شکل بگیرد و نظام سیاسی کشور یک نظام فدرالی شود. گزارش کامل برنامهای آن روز نیز در مهاجرتایمز منتشر شده که میتوانید در اینجا بخوانید.
در کنار میزگرد، تیاتر، دکلمه شعر، سخنرانی یک پسر خورد سال بنام امیر حسین و اجرای آهنگ سرزمین من، اجرا شدند. تئاتر پیام صلح و آشتی داشت. یعنی دوگروه یکی جهل و دیگری دانایی باهم وارد جنگ میشوند. گروه جهل میخواهند که بیرق سه رنگ افغانستان را پایین کند اما گروه دانایی که بالباسهای سفید مزین شده بود و اکثریت بازیگرانش را دختران تشکیل میداد، تلاش میکردند که از بیرق سه رنگ دفاع کنند. همچنان، امیر حسین یک پسر خورد سال بود. با لهجهای غلیظ ایرانی صحبت میکرد. او روایتهای که از مادرش دربارۀ مزاری شنیده بود، به وجه درست، دربارۀ آن روایت میکرد. آن روز، یک برنامه خیلی خسته کننده بود.
البته مردم با جنبوجوشی خاص اشتراک کرده بودند و آن هم زن و مرد، کودک و جوانان. ولی هزارههای مهاجر به شدت سرخورده و سرکوب شده مثل گوسفند ضعیف و لاغر به نظر میرسیدند. اینرا میتوان از عملکردها و چشمانشان درک کرد. برای ثبوت این ادعا فقط کافی است؛ مهاجر هزارهای که در پهلویت نشسته است، بعد از یک سوال، میفهمی که بیچاره چقدر با انواع از فقر مواجه است. یعنی بیچارگی و حقارت از سروکلهاش مثل باران بهاری میبارد. به هرصورت، برنامهای آن روز هم به پایان رسید و دو روز بعدش برنامه دیگری به مناسبت ۲۹همین سالگرد مزاری در دانشگاه قم برگزار میشد. اما من دیگر نرفتم.
واقعاً، سخنان تهی و تکراری خستهام کرده بود. سخنرانان و تحلیلگرانی که در برنامه دعوت میشدند، همیشه مزاری را مدح میکردند. خبر از نقد و چالش برنامهها و کارکردهای مزاری نبود. با اینوجودها، مزاری هم یک انسان بود و مثل دیگران نواقص داشت که امروزه از آن نواقص یاد نمیشوند. با در نظرداشت تاریخ هزارهها، همین مدحسرایی هزارهها نسبت به بزرگان مانند مزاری، شیخ آصف محسنی، محقق، خلیلی، اکبری، ابوذر غزنوی و غیره باعث شدهاند که هزارهها برای بیرون رفت از بحرانها به راهحلهای منطقی دست نیابند.
ادامه دارد …