✍: امان شادکام
ساعت 11 قبل از ظهر به وقت کابل به ایستگاه موترهای/ماشینهای هرات رسیدم داخل ملیبس از نوع VIP با کرایهای ۱۶۰۰ افغانی سوار میشوم. البته مثل خر سوار نمیشوم و از راه پلههایش بالا میروم و باسنم را روی یکی از صندلیهایش میگذارم. موترخودروی بسیار قشنگی است و اندکی هم به داخلش بوی مدرن استشمام میشد؛ اما آدمهای مدرن در داخلش وجود نداشت. موتر، ساعت یکونیم بعد از ظهر به حرکت میافتد.
از چوک/فلکه ارغندی شهر کابل میگذرم، یکی از رفیقهای راهام، به بالا آوردن و استفراغ کردن، شروع کرد. هیکه بیوقفه استفراغ میکند. گاهی چنان اوراق میکشد که نگران وضعیتش میشوم. مسافریکه در پهلویم نشسته بود میگویدکه رفیقت را مرندا «نوع نوشابه گازدار» بدی. دیگری هم میگویدکه کمی تیل/نفت بدی. اما من نگران سلامتی رفیقم استم. جاده غزنی دیگر مثل قبل، درخشان و با شکوه نیست، خرابه و ویرانه شدهاست. فضای شهر غزنی را خاک احاطه کردهاست و از سر و صورت باشندگانش، خاک میبارد.
گاهی سربازان طالبان داخل موتر میآیند و به مسافرین مثلکه جنایتکار باشند، عمیق نگاه میکنند و سپس، تذکرهای/کارتشناسایی بعضیها را چک و بررسی میکنند. دشتهای غزنی، در جنوب شرق افغانستان پر از گردوخاک نمایان است. در یکجایی پایین میشویم و همه بهسوی نماز خواندن در حرکت میشوند. من یکی به تشناب/ توالت میروم و برمیگردم. در یک گوشهای جا خوش میکنم و به اطرافم نگاه میکنم، ولی چیزی خاص دیده نمیشود. همهجا تاریک شده بود و دیگر فضای بیرون را دیده نمیتوانستم. ناچار در آغوش خواب پناه بردم.
سر و صدای مسافران آخر موتر، پلکانم را از هم درید و چشمانم را باز کردم که بحث سیاسی چالان/داغ شدهاست. گوش کردم؛ همه باور دارند که حامد کرزی و اشرف غنی به افغانستان خیانت کردند و حالا [الحمدالله و شکر خدا] کشور در حال ساخت و ساز است و مسلمانیت در حرکت افتاده است. با شنیدن این حرف، چنان وضعیتم خراب شد که از جایم بلند شوم و بروم بگویم که کجایی این کشور درحال جور شدن است؟ آیا منع تحصیل، تبعیض نژادی، قومی و مذهبی و لتوکوب زنان و شهروندان افغانستان به معنای خوب بودن طالبان است؟ آیا ایجاد ترس باعث کاهش جرم و جنایت است؟ اما صبر پیشه میکنم و خودم را دلداری میدهم امان! صبر داشتهباش چون اینها همان گاوهای شیرده طالبان هستند و تا اینکه همین گاوها هستند، طالبان هم بر لینگهایش سوار هستند.
ساعت یک شب به وقت محلی به قلات مرکز ولایت زابل در یک هوتل پایین شدیم. من هم غذای پلو درخواست کردم و زمانیکه پلو را آورد، ناخودآگاه، سرم گیج میرفت و احساس میکردم که پلو گندیده و بیات است. دیگر لب به پلو نمیزنم. بوق اتوبوس به ضجه درآمد و از جایم بلند شدم و به داخل اتوبوس(VIP) رفتم. شب را در مخفیگاه ملا هیبتالله سحر کردم و ساعت هشت صبح به هرات در غرب افغانستان رسیدیم. هرات، ظاهرا شهر زیبای در نزد چشمانم مجسم میشود، اما فقر و گرسنگی از سیمای مردم و ساکنانش مثل آفتاب روشن است.
کودکان، با پاهای برهنه و کیسههای سیاه و چتل/کثیف، دنبال یک بوتل آب معدنی و دیگر چیزهای از نوع پلاستیک، سرگردان بودند. گداها مثل فروشندگان شهر کابل، یقه آدم را محکم میگرفتند، میگفتند که «سفرِ بیخطر داشته باشی و خدا حفظتان کند، نان ندارم و ...». من با خودم میگویمکه رهایم کن، اگر ما دولت و ملت میداشتیم، من و تو دست بهگدایی نمیزدیم. البته همهی ما گدا استیم اما نوعیت گداییگری فرق میکند. آیا گروه طالبان چگونه از این وضعیت اسفبار ملی، امنیتی، اجتماعی و اقتصادی چشمپوشی میکنند و رسانههایکرایی افغانستان را زیر لینگ خود کشیدند، به چشم دنیا و مردم خاک میزنند؟
ساعت ۹:۲۰ از هرات به داخل ماشینهای هرات- مشهد نشستیم و فی نفر یک هزار افغانی پرداخت کردیم. راننده، تیل/نفت موترش را در دکان تیلفروشی خالی کرد. من با مسافر پهلویم گفتم که رفیق! این چه وضعیتی است؟ او لب گشود و گفت که رانندگان اینجا، تیل ماشینش را حالا خالی میکند تا اینکه هنگام برگشت از ایران، تانکرش را پر کند، چون آنجا نفت ارزان است. یعنی به این میگوید؛ هوش افغانی!. سود بالای سود.
گاهی از پشت شیشهای موتر به دشتهای هرات خیر میشوم و متوجه خانههای خاکی و گلی میشوم. آن موقع به یاد خانههای گلی و گنبدی منطقهام در بامیان افغانستان میافتم. اما حالا مردم منطقهای ما (پنجاب-ترغی)، کلا خانههای دو طبقهای ساخته است. ولی آن سرمرزیهای هرات هنوز هم به شکل قدیمی و بدوی زندگی میکنند. خانههای که در نزدیکی مرز اسلام قلعه قرار دارد، واقعن افتضاح است، نما و زیبایی جغرافیایی هرات باستان را به لجنزار کشانده است. من نمیدانم، آنان چهقسم در آن خانههای گنبدی و گلی زندگی میکنند!. در عجبم، کلاهبرداریهای که در مرزها و به ویژه در مرز اسلام قلعه صورت میگیرند، بیشتر شان همان باشندگان نزدیک مرز است. اما نمیدانم، با آن پولها چه میکنند؟ آیا پولهای زورگیری و کلاهبرداری برای آدمها بقای نیز دارد؟
آسمان مرزی هرات خاکی شده است. یک نفر با چهرهی نسبتا سیاهگگ در پهلوی راستم نشسته، هر ازگاهی باهم از در و دیوار قصه میکنیم. او بیش از ۹ سال است که در جرمنی/آلمان زندگی میکند. پاسپوتش آلمانی است و به دیدن پدر و مادرش به افغانستان آمده بود. او از من سوال میکند، در افغانستان چهکار میکردی؟ من میگویمکه بیکار بودم. تعحب میکند و سوتوکور میشود. من با موبایلم مصروف میشوم و به نوشتن، اتفاقات آنی در دفترچهای موبایلم مصروف میشدم.
درحال نوشتن یادداشتها بودم که ناگهان از پشت سر دیدم، یک مسافر افغانی دست به جیب برد و یک کپه نسوارش را برون کشید و به زیر لبش قولوج کرد. نفر پهلویش دستش را پیش کرد و گفت که وطندار نسوارت وطنی است؟ در همینحال، بچهای/پسری جوانی در کنار خانمش نشسته بود، گاهی لبخند ملیحی به چهرهاش مجسم میشد. اما خانمیکه در پهلویش بود، ظاهرا غمگین بود، اما نمیدانم چرا غمگین؟ همان خارجی-افغانستانی، گاهی متوجه میشد که من همیشه یادداشتبرداری میکنم و از من سوال میکرد که اینقدر مینویسم و اینها را چه میکنم؟ من جواب قناعتبخش نداشتم و فقط میگفتم که علاقه دارم.
به آخرین چکپاینت/بازسی مرزی طالبان میرسیم و از موتر پایین میکنند. بیک/کیفام را پشت میکنم و پسربچهای سر راهم سد شد که میگوید ای وطندار! بارت را من میبرم و ایرانیها نمیماند که خودت ببریش. اما من به حرفهایش گوش ندادم و رد شدم. طالبان پاسپورتم را بررسی کرد. بعد از گذشت چند قدم، وارد خاک ایران شدیم. سربازان ایرانی بچهگونه و اجتماعی بودند، مثل سربازان طالبان وحشتناک و هیبت و سلابت نداشتند. تلاشی بدنی نمیکردند. کیفها و خودمان را دستگاهها بررسی میکردند. سردی همان سردی بود اما گردوغبار در خاک ایران کم شده بود. منتظر موتر نشستیم و کمی دیر آمد، چونکه موترهای که از هرات میآمدند، سرمرز خیلی دقیق بررسی میکردند.
همان لحظه به طرف رفیقم که استفراغ میکرد نگاه کردم و دیدم که سیمایش روشن شده است. چون از آن لحظهای که وارد خاک ایران شدیم، او را دیگر موتر گیج نکرد به خاطر که جادههای ایران صاف، راست و استاندارد است. ایران از لحاظ جادهای، با اروپا یکسان است، اما جادههای افغانستان افتضاح است. آهسته در گوش رفیقم گفتم «مثل که تو را جاده میگیرد و نه موتر؟، موترگرفتگی یک قصه تهی بیش نیست، جادههای غیرمعیاری و خرابه باعث گیج شدن آدم در داخل موترخودرو میشود». ایشان حرفم را تایید کرد و گفت که بخیر، سه ساعت بعد در ترمینال مشهد مقدس میرسیم.
ادامه دارد …