آواره و امید(18)
حذف کردن انسانها از صحنههای بازی برای اکبری مثل پشه بوده. او با بهشتی جنگید. او به طرف غزنی فرار کرد. اکبری همیشه دنبال فرصت بود تا رقبایش را با استفاده از دیگران از سر راهش بردارد
غذایمان خورده شد و سیر شدیم. افغانیها در ایران مثل افغانستان رسم ندارند که بعد از صرف غذا دعا کنند. اما آن روز برخلاف رسومات آنجا، برادرم دعای سر دسترخوان را خواند. دوباره قصهای من و کاکایم شروع شد. من سعی کردم که وقتمان روی قصههای مفت تلف نشود. دربارهی تعداد خانوادههای افغانستانی در حاجی آباد سوال کردم و همینطور دربارهی سطح سوادشان. خلاصهای گفتههای کاکایم را در بالا نوشتم و لازم نمی بینم که دوباره یادآوری کنم. در لابلای قصهها، کاکایم از دوران جهادش در افغانستان قصه کرد. او در زمان جنگهای حزبی و تنظیمی، در صف ارتش مزاری و محمد اکبری جنگیده است. البته از خانوادهای ما تنها کسی که تفنگ شانه کرده، همین کاکایم است. بقیه کاکاها، پسران کاکاها و برادرانم حتا به تفنگ دست نزده است. یا کارگری کرده است و یاهم به کسب تحصیل مصروف بودهاند.
حذف کردن انسانها از صحنههای بازی برای اکبری مثل پشه بوده
من با خودم گفتم که کاکایم به خوب نکته اشاره کرده است و باید بیشتر موشکافی کنم. او را محک میزنم. او از خلیلی و اکبری قصه میکند. بیش از دو سال با اکبری بوده. اکبری را شخص مرموز و خودخواه تعریف میکند. حذف کردن انسانها از صحنههای بازی برای اکبری مثل پشه بوده. او با بهشتی جنگید. او به طرف غزنی فرار کرد. اکبری همیشه دنبال فرصت بود تا رقبایش را با استفاده از دیگران از سر راهش بردارد. کاکایم میگفت که زن اکبری از قوم قزلباش است و برای او قوم اصلا معنا نداشت، اما مذهب را کمی جدی میگرفت. شناخت کاکایم از اکبری مرا به حیرت آورده بود، چونکه من کم و بیش دربارهی محمد اکبری مطالعه نیز کردهام.
کاکایم زمانیکه اکبری را ترک میکند و به صف نیروهای جنگی خلیلی میپیوندد. فرماندهاش احمدحسین ابراهیمی پشتِ غرغری بوده. کاکایم ابراهیمی را آدم خوبی توصیف میکند ولی از خلیلی حرف نمیزند. من کنجکاو شدم تا بدانم که نظرش دربارهی خلیلی چگونه است. او فقط دربارۀ خلیلی یک جمله میگوید-یعنی خلیلی «شخص زرنگ بود.» آن شب تا ساعت ۱۱ شب باهم قصه کردیم حتا از آمار طلاق و گرانی مهریهها و شیربهای دختران افغانستانیهزاره در ایران چیزهای زیادی گفت. همانطوریکه در بالا یادآور شدم؛ کاکایم به مرغداری کار میکند و کارکردن در مرغداری جمعه و پنجشنبه ندارد. باید همیشه کار کند. کاکایم فردای آن شب که روز جمعه بود نیز سر کار میرفت.
برادرم مرا به نماز صبح بیدار کرد و به نحوی نماز را خواندم و دوباره خودم را ولو دادم. ولی کاکایم رفته بود. نمیدانم که چند ساعت خوابیدم. از خواب بیدار شدم. زن کاکایم صبحانه که شامل خرما، پنیر و کره بود، آورد. خرما را با کارتن بزرگش آورده بود. کارتن خرمایش مثل کارتن خرماهای که در افغانستان صادر میشود، کوچک نبود. آن صبح، من خرما تناول کردم. بعد از صرف صبحانه، به طرف خانهای خالهام حرکت کردم. شوهر خالهام به نام عزیز است. من کوچک بودم که خالهام در منطقه ترغی ولسوالی پنجاب با عزیز ازدواج کرد. بعد از ازدواج به ایران آمد و حالا نزدیک به ۲۵ ساله است که در استان اراک ایران زندگی میکند. خانهای خالهام در یک کیلومتری خانهای کاکایم موقعیت دارد.
برادرم، زنگ دروازهاش را فشار داد اما هیچ صدای نیامد که بفرمایید یا کی هستید. ما داخل حیاط شدیم. مستقیم به منزل دوم رفتیم. یا الله یا الله گفتیم، بالاخره یک صدایی آمد که بفرمایید. متوجه شدیم که کمی زودتر آمدیم. یعنی آنها هنوز خواب بودند. بسترهای خوابشان را با عجله جمع کردند. با یکدیگر احوالپرسی کردیم. عزیز شوهر خالهام تاس شده است. ریشش به سفیدی گرایده است. خالهام سه دختر دارد که یکیشان کوچک است. اما دو دخترش بزرگاند که یکیشان تا کلاس دوازدهم درس خوانده و ترک تحصیل کرده است.
شخصیت آنها قابل تحسین و تمجید بودند
دختر دومیاش سال دوم دانشگاه است و رشته حسابداری میخواند. خالهام زیاد پیر نشده اما لکههای پیری به صورتش حلقه زده است. ولی از لحاظ ظاهری نسبت به خالهای خوردم که در کابل است، جوانتر مینماید. من دختران خالهام را اولینبار بود که میدیدم و آنان را متفاوتتر از دیگر دختران اقاربم در ایران، مشاهده میکردم. شخصیت آنها قابل تحسین و تمجید بودند. مثل دختران سایر اقاربم، جاهل، سنتی و احمقانه نبودند.
یعنی برخوردشان اجتماعی، فرهنگی و انسانی بودند تا سنتگرایی. آن دخترش که به دانشگاه میرفت، به مراتب خوشسیما و قد بلند بود. چشمانش مثل چشمان آهوی ختن مینمایید. در موقع صرف غذا روبهرویم نشسته بود. گاهی به منظور کنجکاوی به طرفش نیمهخیره میشدم، از نوع صرف غذا، نشستنش، نزاکت و انسانیتش عملا معنا پیدا میکرد. در هر مهمانی که شرکت کردم، شبیه مردم روستای افغانستان، غذا بدون حضور دختران جوانشان صرف شده بود. منزل خالهام اولین خانهای از اقاربم بود که دختران جوانش با مردان در یک سفره غذا میخوردند. ما در ادبیات فرهنگی به این مشارکت فرهنگی، انسانی و اجتماعی میگوییم نه بیشتر از آن. اما وضعیت تربیتی، فرهنگی، آموزشی و اجتماعی مهاجران افغانستانی و به ویژه هزارهها در ایران تاسفبار است.
من آهسته آهسته غذا میخوردم اما از ماستش بیشتر استفاده میکردم. شاید کمتر کسی پیدا شود که مثل من شیفتهای ماست باشد. اتفاقاً دختر خالهام نیز از ماست بیشتر استفاده میکرد و ماست را بالای پلو میانداخت و میخورد. همه سرگرم صرف غذا بودیم. کاکای مادرم نیز حضور داشت و از من سوال کرد که چقدر درس خواندی؟ گفتم که لیسانس را تمام کردم. او در همین یک جمله راضی و ارضا شد. موضوع سخن اتومات تغییر کرد و حرف از فیسبوک مستعار بنام «خبرهای داغ» به میان آمد. شوهر خالهام گفت که چند نفر ادعا میکنند که مدیر این صفحه شما هستید. در همان موقع دختر خالهام که روبهرویم نشسته بود، گفت که واقعا تو هستی؟ بدون اینکه جواب منطقی بدهم، ناخودآگاه خندهام گرفت و قهقه خندیدم.
متوجه شدم که خندهام بیشتر از تواناییاش بر او اثر کرده است. چهرهاش یک دفعه تغییر کرد و نمیدانم که در آن موقع چه نوع فشار بر روحیهاش وارد شده بود. ولی سکوت کرد و اصلا حرفی نزد. من سر رشتهای سخن را گرفتم و گفتم که من نیستم. مردم ترغی در این راستا اشتباه میکنند. من اصلا لازم نمیبینم که دربارۀ اختلافات داخلی مردم ترغی گزارش بنویسم، چونکه به پشیزی هم ارزش ندارد. من اگر اهل گزارش نوشتن باشم، چرا در روزنامههای معتبر ننویسم که هم برایم امتیاز مالی و معنوی دارد و هم اعتبار خودم در داخل و بیرون، معنادار میشود. بنابراین، تردید و بهتان مردم ترغی در این مورد کاملا بیاساس و تهی از واقعیت و مستندات است. بعد از پایان سخنانم، همه سوتوکور شدند. فقط صدای غذای زیر دندان و تق تق قاشق در بشقابها به گوشهایم شنیده میشد و دیگر بس.
غذاییکه خالهام تهیه کرده بود، رنگارنگتر از غذاهای که در خانهای دیگر اقاربم در قم و مشهد خورده بودم. بود. در عینحال مزهدار هم بود. غذاهایمان خورده شدند و قصهها هم طبق معمول پراکنده بودند. شوهر خالهام از من پرسید که در ایران میمانی یا میروی؟ در جوابش گفتم که شاید به افغانستان برگردم چون در اینجا اگر بمانم، باید کارگری کنم البته کارگری بد نیست، اما من همیشه سرگرم درس و تحصیل بودم و کار نکردهام. به همینخاطر کار بلد نیستم و خود شما میدانید که کارگر ساده در ایران، حتا به نان بخور و نمیرش کم میآورد. من هم اگر در اینجا بمانم، کارگر ساده محسوب میشوم و حقوقیکه میگیرم ناچیز است و کفایت زندگیام نمیشود.
او حرفهایم را کاملا تأیید کرد و گفت که آری کار نکردهای! در اینجا تا کار یاد بگیرد زمان طولانی را در بر میگیرد. او موبایلش را گرفت و به صفحه موبایلش خیره شد. بعد سوال کرد که امان! از منطقه، کدام فیلم و عکس نداری. در جوابش گفتم که در موبایلم ندارم. البته در کمپیوترم زیاد دارم ولی با خود نیاوردم. او گف که باز به من بفرست. گفتم که درست است. همچنان او از وضعیت اقتصادی اهالی قریه تاجوی[1]سوال کرد. من در جوابش چند نفر را نام گرفتم که اینها از لحاظ اقتصادی نسبتا خوبست.
اما اگر آنها را با شما مقایسه کنیم، شما کسانی که در ایران آمدهاید، نسبت به آنها خوبتر هستید چون میتوانید از هر نوع غذای که دلتان شد استفاده میکنید اما آنها آن قدر پول ندارند که از انواع و اقسام غذا استفاده کنند. غذای باشرف آنها همان شوربا، کچالو و پلو است. یخچال شما پر از مواد غذایی است اما اکثریت آنها در خانهی خود دوغ و ماست ندارند. با شنیدن حرفهایم، خنده بر لبانش جاری شد و کمی از وضعیت بدی ایران نیز شکوه کرد. یعنی محدودیتهای که سر راه مهاجران است، خیلی خطرناک تعریف کرد. گفت که یک زمانی ما حتا اجازه خریدن یک پایه یخچال را در اینجا نداشتیم. در کنارش، بچههای ما حق تحصیل در مدرسههای دولتی را نداشتند. البته حالا دارد اما با انبوه از محدودیتها، مشکلات، رفتارها و هزینههای سلیقهای!
به طرف موبایل نگاه کردم که ساعت، ۴ بعد از ظهر شده است. به برادرم گفتم که باید بروم چون ناوقت شده. طبق رسم، با همه خدا حافظی کردیم. اما خالهام مرا تا دروازه حیاط بدرقه کرد. من و برادرم به جاده عمومی آمدیم و اصلا موترخودروی خالی نمیآمد. ناچار به جای که ایستگاهش بود، رفتیم. رانندها تا قم صد هزار تومان کرایه طلب میکردند. ما هم لجمان را گرفتیم و تا این که یکی حاضر شد مرا تا قم ۸۰ هزار تومان ببرد. من با برادرم خدا حافظی کردم. یک نفر کم داشت. دمی ایستا ماند اما مسافری نبود. بالاخره راننده حرکت کرد. اینبار بازهم من تنها افغانستانی بودم و دو مسافر دیگر ایرانی بودند. راننده همیشه آهنگهای مرتضی پادشاهی را نشر میکرد. فقط موتر راه میرفت و مرتضی پادشاهی میخواند و دیگر همه بیحرف و کلام بودند. شام به قم رسیدیم و من از موتر پیاده شدم و شب به خانه خواهرم آمدم.
[1] تاجوی یکی از قریههای روستای ترغی که مربوط ولسوالی پنجاب و ولایت بامیان میشود. است. این منطقه بالای ۳۰ خانوار است که بیش از ده خانوارش در ولایت کابل و کشور ایران مهاجر شدهند. شوهر خالهام باشندهای قریه ناهور روستای ترغی است ولی در جوانیاش در قریه تاجوی زندگی کرده و از همین قریه زن گرفته، به همین خاطر از وضعیت اجتماعی و اقتصادی مردم تاجوی سوال می کردند.
ادامه دارد …