✍: امان شادکام
صدای زنگ موبایلم، خوابم را خراب کرد. جواب دادم؛ او مجتبی بود، کسیکه قرار بود همرایش به کارگاه کار کنم. فقط همینقدر گفت که تا ده دقیقه دیگر خودم را به فلکهی نبوت برسانم. آری! صبح روز یکشنبه بود، خسته و کوفته بودم. خواب هر لحظه شیرینتر و عزیزتر میشد. با اینهمه خوبیها از بسترم بلند شدم، کولهپشتیام را گرفتم و از خانه بیرون شدم. مجتبی خیلی زود آمد و باهم در یکی از موترهای لینی/خطی میدان بالا میشویم. از داخل موتر بهساحههای قابل دیدم نگاه میکنم.
از داخل ماشین میبینم که شهر قم در زیر نور و لامپهایهای گوناگون، زیباییهای خاصی خودش را دارد. زنان و مردان، در آن صبح وقت که ساعت ۵ سپیدهدم بود، از خانههایشان برون زده بود. نمیدانم که به کجا آباد میرفتند. اما من و مجتبی سرکار میرفتیم. مجتبی کودک بچهای 15ساله است و چند سالی است که با خانوادهاش به ایران آمده است. حالا به جای مکتب و مدرسه به کارگاه میرود و در آنجا کار میکند. زمانیکه به کارگاه رسیدیم، با پسر صاحب کارگاه مواجه شدیم. داخل کارگاه رفتیم و سه دستگاه تولید لاشتیک یا «به قول ایرانیها کِش) بودند.
بهعلاوهای این سه دستگاه، دو دستگاه تولید نشان یا مارک لبهای جیب یخنقاق نیز بودند. دستگاههای لاشتیک را فعال کردند، در هر پنج دقیقه، یکی از دستگاهها تار پاره میکرد و دستگاه خودبهخود خاموش میشد. من و مجتبی باید آن تار پارهشده را به سوراخ سوزن دستگاه میانداختیم تا دستگاه دوباره راه میافتاد. در ضمن، باید متوجه لاشتیکها میبودیم که با خودش گره نمیخورد. ظاهراً یک کار خیلی راحت بود و مهم این بود که باید یاد میگرفتم. باید فرق بین تارهای شول_(سست) و کش را تفکیک میکردم. همینطور میباید متوجه میبودم، هر زمانیکه بستههای تار تمام میشدند، دستگا را خاموش میکردم. بستهای تار_(گودک تار) جدید بهجایش میگذاشتم و سر تار را طوری گره میزدم که دوباره به دستگاه وصل میشدن.
به هر دستگاه بیش از چهل بستهتار_(گودکتار) سفیدرنگ وصل بودند. آنروز من فقط، روش نیفه کردن تار وسطی یک دستگاه را بلد شدم. با خودم میگفتم که در یک ماه همهی کارهای این کارگاه را یاد میگیرم. بیش از یک سال در این کارگاه کار میکنم. بعد دوباره قیمتهای این دستگاهها را بررسی میکنم و اگر امکانش بود، دو پایه از این دستگاهها خریده به افغانستان ارسال میکنم. در شهر کابل برای مردم افغانستان هر نوع لاشتیکهای کمر شلوار و بند پاچهای شلوار تولید میکنم. چونکه متقاضیان لاشتیک به تعداد نفوس یک جامعه و یک شهر وابسته است.
مثلا زمانیکه در جادههای شهر کابل قدم بزنیم، متوجه میشویم که زن و مرد، خورد و بزرگ، در لباسهایشان از لاشتیک شل و گاهی سفت استفاده کرده است. شلوار دختران و مردان شهر کابل، در حین راه رفتن، پایین میآیند و آنان شلوارشان را بسیار به راحتی، دوباره بالا میکشند. چونکه به کمر شلوارهایشان از لاشتیکهای بیکیفیت استفاده شدهاند. چنین خیالپلوها مرا مصروف میکرد، مرتضی (پسر صاحب کارگاه) صدا میکرد که امان! امان! متوجه دستگاه و تارهایش باش. گاهی مجتبی در کنارم میآمد؛ میگفت که این کار خیلی آسان است. او بیش از ۲۰ روز میشد که در آنجا کار کرده بود و کمکم یاد گرفته بود. مجتبیای کودک قبلاً در بخش رنگمالی ساختمانی کار کرده بود، به دلیل زیرسن بودن، او را از آنجا جواب کرده بود.
من و مجتبی ساعت دو، نان خوردیم و دوباره به کار مصروف شدیم. آن روز، بدون آبلهگی دستان و عرقریزی پایان یافت. در پایان کار، مرتضی به من فهماند که امشب بهکارگاه نمانم و نداشتن بخاری را بهانه کرد. آن شب آمدم. روز دو شنبه دوباره به کارگاه رفتم و پول کرایهای تاکسی تا آنجا ۱۵هزار تومان میشد و کرایهای رفت و برگشت ۳۰هزار تومان میشد. دستگاهها را روشن کرد و هر سه دقیقه یک دستگاه حتما تار پار میکرد. تا ساعت ۸ در کارگاه ماندم، یک مرد میانسن آمد و گفت که حاجی مرا فرستاده که تو را چند روزی ببرم به یک کار دیگر. دوباره از نوعیت کار سوال کردم و گفت که کار ساختمانی است.
کولهپشتیام را گرفتم، داخل موتر نشستم. بعد از گذشت ۲۰ دقیقه از میدان بسیج رد، شدیم و بهجای مطلوب رسیدیم. از موتر پایین شدم و در آنجا ساختمانهای بلندبالا و آسمانخراشی بودند. فکر کنم، در آنجا کلا سرمایهداران قم زندگی میکردند. داخل یک ساختمان خیلی زیبا و بزرگ رفتیم و مرا بهطبقهای دوم ساختمان راهنمایی کرد. زمانیکه با عبور از پلهها به منزل دوم رسیدم، متوجه دوتا کارگر شدم. آنان درحال صبحانه خوردن بودند. حاجی گفت که امانالله اگر صبحانه نخوردی؟ در آنجا بنشین و بخور. گفتم که قبل از آمدن به کارگاه، صبحانه خوردم و گشنهام نیست.
با برمهای برقی، کف و روی دیوار سالون و آشپزخانه را خراب میکردند. من توتههای گچ و سیمان را به داخل بوجی (گونی) میانداختم و از منزل دوم به کوچه انتقال میدادم. اگر گونیها را کمتر پر میکردند خوب بود و اگر زیاد پر میکردند، دیگر واویلا بود. به هرحال، هردو کارگر هزاره_افغانستانی بودند، یعنی با من سه کارگر هزارگی بودیم. یکی از آن کارگران، به نام محمد حکیم از ولسوالی ورس ولایت بامیان بود. او میگفت که چهل سال است، در ایران زندگی میکند. من و حکیم، گونیها را از منزل دوم به کوچه حمل میکردیم. گاهی در حین قدم زدن از پلهها باهم قصه میکردیم.
او از من سوال کرد که زن دارم یا نه!. من هم متوسل شدم به دروغ مصلحتی، و جواب منفی دادم. دروغ من باعث شد که او بیشتر به من نزدیک شود. ناخودآگاه شروع کرد که در کارگاه کار میکنم و تنها هم استم، باید یک زن را صیغه کنم. او حتا حاضر شد که به من یک زن را پیدا کند. گفتم که پولش چند میشود؟ گفت که یک ماهه ۸۰۰هزار تومان. گفتم که من اینقدر پول ندارم و علاقهای هم به پهلوخوابی با زن را ندارم. این حرفم باعث کجفهمی او شد. ایشان فکر کرد که گویا من ضعف جنسی دارم و نمیتوانم زن را در بستر خشنود کنم. همینطور هم گونیها را حمل میکنیم و هم قصهایمان بر سر خوابیدن با زنان جریان دارد. او میگفت که من یکبار یک زن ایرانی را صیغه کردم و همانطور لذت را هیچوقت در زندگی خود تجربه نکرده بودم.
من سوال سوال کردم که مگر زنان افغانی صیغه نمیشوند؟ او بسیار جدی جواب داد که نه! زنان افغانی هرگز اینکار را نمیکنند؛ چونکه صبح وقت سرکار میروند و شب بر میگردند، وقت همچون کارها را ندارند. اما در جوابش میگویم که من صدهابار از صدها مهاجر، چنین موضوعات را خودم، شنیدهام. زنان مهاجر افغانی سرکار توسط کارفرمایان ایرانیاش آزار و اذیت میشوند. حتا روزانه، زنان کارگر مهاجر مجبور است که به صورت نوبتی با کارفرمایانش مدتی، خلوت کنند. نوبت به هر زنیکه میرسد، آن روز، لبخند از لبان آن زن کارگر برچیده میشود و تا گذراندن نوبت، افسرده و غمگین است. بنابراین، من چند وقت پیش نیز یک گزارش دربارۀ زنان مهاجر افغانستانی، در یک روزنامه بنام هممیهن با عنوان «زنان مهاجر؛ کارگران نامرئی» خواندم که تقریبا و نسبتا وضعیتی زنان کارگر مهاجر افغانستانی را شرح داده بود. اما پلهها آخر میشود، محمد حکیم ساکت و سوتوکور میشود.
گونیهای پر را پشت میکنیم و به پلهای اولی او میگوید: «آن چیزیکه تو گفتی دروغ است. خودت میدانی که باسوادها هر قسم چرند و چتیات را مینویسد». در جوابش میگویم که من خودم از افرادی زیادی شنیدم. اما حکیم در وسط حرفم میپرد و میگوید که آن زنان حتما شیعه نبودند و از دیگر طایفههای افغانی بودند. من هم یک لبخندی میزنم و سکوت میکنم. گونیها را از پشتمان به زمین خالی میکنیم. حکیم ایستاد میشود، صدا میزند و بعد با تکان سرش مرا به انتهای کوچه راهنمایی میکند. میبینم که یک ماهرخ و ماه تابان، درحال راه رفتن است. حکیم میگوید که ببین ماه تابان را؛ حرفش را قطع کردم و گفتم که این چیزها فایدهای ندارد، چونکه فعلا به درد من و تو نمیخورد. #مهاجرتایمز
ادامه دارد …