گوشوارهی لیلا—1
آهی از حسرت از تهِ دلاش بیرون آورد و درحالیکه چشمهای بادامیاش پر از اشک شده بود، نیمنگاهی به سویم کرد و گفت: «اکنون من جایی برای زندگی دراین سرزمینِ فلکزده ندارم
نویسنده: خانمحمد هدایت
پنجم سنبلهی ۱۴۰۰، با کاروانی بیست نفری که اکثرشان متشکل از زنان و کودکان بود سوار موترِ فلانکوج شدم. هنوز آفتاب لبخند صبحگاهیاش را از پشت کوههای کابل آغاز نکرده بود که «دشت برچی» را با گریه ترک کردیم. شهریکه روزگاری مرکز فرهنگ، موسیقی، شعر و هنر بود، اکنون فرو افتاده در گرداب سیاهِ جهل و جنایت و افراطیت و ما مجبور به فرار ازاین گرداب.
هرباری که از کابل دورتر میشدم، احساس میکردم قلبام میخواهد از جایش کنده شود و از قفس سینهام پرواز کند به سوی آسمان کابل. تمام روز را از میان پرچمهای سفید که روی هر درودیوار وحشت خلق میکرد، گذر کردیم. شب، لباس سیاهاش را به تن کرده بود. از خیابانی که دوطرف آن پوشیده از درختان بلندِ کاج بود عبور کردیم. سرِ اولین دوراهی که در اطراف آن تکوتوک چراغهای دکانها چشمها را نوازش میداد، رسیدیم. سمت راست، زیر نورِ برق، پیرمردی دیده میشد؛ پیرمرد، ریش سفید و کلاه پکول به سر داشت و جلو دکاناش بالای چوکیِ پلاستیکی تکیه داده بود. راننده از پیرمرد پرسید:
«تا ترمینال کابل چقدر راه مانده؟»
پیرمرد درحالیکه دستاش را جلو صورتاش برده بود تا ریش بلندش را مرتب کند پاسخ داد:
«از اینجا تا مرکز شهر تقریباً بیست کیلومتر راه است... لابد از کابل آمدهاید» بعد پرسید: «چند ساعت راه آمدهاید؟»
راننده جواب داد: «بیست ساعت.»
پیرمردِ دکاندار درحالیکه به مسافرخانهای که در چند قدم نزدیکاش فاصله داشت اشاره میکرد ادامه داد: «میدانم خسته شدهاید. این مسافرخانه مال من است. امشب میتوانید همینجا بمانید تا کمی استراحت کنید. همهچیز داریم، از قبیل اتاقهای فامیلی مجهز و انواع غذاهای خوشمزه...» شب را همانجا گذراندیم. برخلاف گفتهی پیرمرد، نه از اتاقهای تمیز خبری بود و نه از غذاهای لذیذ. شب هنوز جایش را به صبح نداده بود که با صدای راننده از خواب پریدم. همگی بهسختیِ جانکندن در درون موتر جابجا شدیم. احساس میکردم نفسام بند آمده بود.
خورشید، تازه داشت بوسهای گرماش را روی گونههای زمین پهن میکرد. بالای دروازهی ورودی شهر، عنوان «شهر نیمروز»، به چشم میخورد. اولینبار بود وارد این شهر شده بودم. محض ورود، متوجه زیبایی ازدسترفتهی این شهر شدم، شهریکه چندی پیش زیبا و پرشور بود، ولی اکنون زیباییاش را گم کرده بود. از هرطرف بارانِ سرگردانی و ناامیدی میبارید. مردم از هرسو میآمدند و میرفتند؛ انگار چیزی باارزشی را گم کرده و سرگردان دنبال آن میگشت. مثل کابل، بلخ، غزنی و بقیه شهرها، همهجا زیر وحشتِ بیرقهای سفید پنهان شده بود. داخل ایستگاهی که مخصوص موترهای فلانکوج بود، پیاده شدیم. بعد از چند دقیقه توقف، تلفن یکی از همراهان به صدا درآمد. اندکی بعد مردِ میانسال و لاغراندامی که به یک دستاش تلفن و به دست دیگرش سیگار داشت از کوچهی روبرو رسید.
بعد از سلام و احوالپرسی، درحالیکه دود سیگارش را فوت میکرد، از ما خواست تا از دنبالاش حرکت کنیم؛ از راهی که آمده بود برگشت. مرد پیش، ما از دنبالاش. بعد از چند دقیقه، سمت چپ وارد کوچهای تنگی گردید. کوچه پر بود از انسانهای بهتزده و آشفته، متشکل از مردان و زنان و کودکان مهاجر افغانستانی. انسانهای که نمیدانست سرنوشت آیندهاش چگونه خواهد بود. حدود صد متر پیش رفتیم. روبرو به دروازهی آهنیای برخوردیم که کوچه را مسدود میکرد. جوانِ خوشرو و خوشسلیقهای از در بیرون شد. اسماش عبدالله بود و موهای بلندش را بالای شانههایش با ابهت تمام پیچوتاب داده بود.
مرد برگشت. عبدالله گفت: «دنبالام بیایید!» از در، واردِ راهروی شدیم که دو طرف آن احاطه از اتاقهای خرد و بزرگ بود. پشت دروپنجرهها، پردههای زخیم کشیده شده بودند تا مانع دید از بیرون شود. ولی از کفشهای پشتِ در به سادگی میشد حدس زد که افراد درون اتاقهای چه کسانیاند؛ زنان و مردان و کودکانی که از جاهای گوناگون به دلیل ترس از جنگ فرار کرده و راهی مهاجرتِ غیرقانونی را در پیش گرفتهاند.
از راهرَو گذر کردیم و به آخرین دری که سمت چپ قرار داشت رسیدیم. پشت در، دهلیزی بود که به دو تا در منتهی میشد؛ اولی اتاق مجردها و دومی اتاق فامیلها. من به دلیل همراهی با فامیلها به اتاقی که مخصوص بخش فامیلها بود وارد شدم. خانوادهی چهار نفری دیگری، پیش از ما آنجا حضور داشتند؛ مردی پنجاهسالهی بود همراه با همسر و دو دختر جواناش. مسوول مسافرخانه کسیکه رییس قاچاقبران نیز بود، وارد اتاق شد. افراد را یکییکی شمرد و سپس عبدالله را که پسرش میگفت، صدا کرد. عبدالله با کتابچه و قلمی که در دست داشت وارد شد. اسمهای هریک از حاضران را روی کاغذ ثبت کرد و بعد قرار گذاشت امشب طرف مرز حرکت میکنیم.
دخترانی که هماتاق شده بودیم، دوتا خواهر، یکاش لیلا نام داشت، دیگرش نیلوفر. در چهرهی لیلا خواهر بزرگتر، که بالایش کوهِ اندوه، سایهی سنگیناش را پهن کرده بود، به وضاحت دیده میشد؛ ولی او هرگز بهرخاش نمیآورد. در اولین مواجهه، متوجه جسارت او شدم و فهمیدم که او یک دختر معمولی نبود. بنابراین، خواستم از وضعیت زندگیاش آگاه شوم و اینکه چرا آواره شدهاند. برای اینکه درِ گفتوگو را باز کنم، پرسیدم: «ببخشید خانم، شما چرا این راهی یکسره از خطر را در پیش گرفتهاید؟»
آهی از حسرت از تهِ دلاش بیرون آورد و درحالیکه چشمهای بادامیاش پر از اشک شده بود، نیمنگاهی به سویم کرد و گفت: «اکنون من جایی برای زندگی دراین سرزمینِ فلکزده ندارم. سالها تحصیل کردم، بنا به عشقی که به این کشور داشتم، رشتهی نظامی را انتخاب کردم. تنها برادر بزرگام را سال گذشته در اردوی ملی از دست دادم. به تازگی در وزارت داخله صاحب وظیفه شده بودم که...» هقهق گریه، ادامهی سخنگفتن را ازش گرفت.
مطالب مرتبط:
ولایت نیمروز، بهشت قاچاقچیان افغان
ادامه دارد …