پدرم دستپاچه سرم را در بغل گرفته بود و تهماندهی آبمعدنی را از بوتل، کف دستاش میریخت، سپس آهسته به طرف صورتام میانداخت. برادرم آهسته و لرزان میگفت: «سمیه... سمیه... خواهر...
Share this post
رنجهای مهاجرت—1
Share this post
پدرم دستپاچه سرم را در بغل گرفته بود و تهماندهی آبمعدنی را از بوتل، کف دستاش میریخت، سپس آهسته به طرف صورتام میانداخت. برادرم آهسته و لرزان میگفت: «سمیه... سمیه... خواهر...