نویسنده: گیسو
علی از ایران آمده بود مدتی میشد که خانه ما رفت وآمد داشت؛ ما باهم در مدتِ کوتاهی صمیمی شده بودیم. علی چشمان درشت ومژههای پرپشت، بینی تیغ مانند، رنگ گندمی و قد متوسط داشت او پسر عمهام بود و گهگداری شبانه در خانه ما مهمان میشد.
مادرم را سالها پیش از دست داده بودم. مادر اندرم همیشه در پی بهانهجویی و اذیت کردنم بود. چندینبار از او شنیدم که علی را پدر و مادرش به خاطر ازدواج فرستاده است، و او هم به دنبال یک گزینۀ مناسب در میان دختران فامیل و اقوام است. گهگاهی؛ بعد از غذای شب من داخل حویلی/حیاط خانه ظرف میشستم علی میآمد و چند قدم دورتر ازمن مینشست و از من درمورد دوستانم میپرسید. اما من از ترس مادراندرم هیچگاه نمیتوانستم با او راحت حرف بزنم.
تنور در یک گوشۀ حویلی بود، روز از روزها من در نزدیکیهای غروب مشغول نان پختن در تنور بودم که علی آمد و از من یک قرص نانگرم تقاضا کرد. من هم تازه نانها را ازتنور کشیده بودم. نانی را که ظاهر بهتری داشت به وی تعارف کردم. علی گوشۀ از نان را شکستاند و چند لقمهی از آن نوش جان کرد گفت: «بهبه چیقدر نان خوشمزهی است! هنر دستان دختر ماما/دایی را ببین!». صورتم را دور دادم به طرفش، از او تشکری کردم و همچنان برایش چای تعارف کردم، ولی علی درحالیکه داشت میگفت چای ضرورت نیست، عمیقاً به من زُل زده بود. او که متوجه رفتارهای عجیب و غریب و توهینآمیز صغرا «مادراندرم» شده بود در مورد او پرسید. گفتم که اکنون خانه پدرش رفته است در خانه نیست. و شاید هم همین لحظهها بیاید، انگار دنبال فرصت بود تا حرفی بزند، ولی هنوز فرصتش پیش نیامده بود.
او عمیقاً مرا نظاره میکرد و من هم در کنار تنور داغ و گرم، عرق خجالتی از جبینم هر لحظه سرازیر میشد. لحظهی به اطرافش نگاه کرد و گفت «ثریا تو دختر خوبی هستی! آیا کسی را در زندگیات داری که دوستش داشته باشی؟ آیا تاکنون درباره ازدواج فکر کردهای؟». زبانم لال شده بود و از خجالتی لحظه لحظه آب میشدم. انگارکه دست و پایم بیحرکت شده بود و نمیتوانستم از جایم برخیزم. روبه علی کردم و گفتم، اینجا کسی حق ندارد برای ازدواجش شخصی را انتخاب کند وگرنه آبروی فامیلش میرود. برای ما دختران فقط پدران ما همسر انتخاب میکنند که با چهکسی ازدواج کنیم. علی لحظۀ سکوت کرد و گفت: «اگر شاید بدانی مرا عمهات فرستاده تا کسی را از میان دختران فامیل انتخاب کنم. من بارها متوجه رفتارهای صغرا با تو و همچنان برخورد نادرست مامایم-(پدرت) با تو شدهام».
اینگونه برخوردها حق تو نیست. اگر مرا میپسندی با مادرم حرف میزنم ومیگویم که انتخاب من تو هستی. درحال حرف زدن بود که صغرا از راه رسید. علی از جایش بلند شد و به طرف مهمانخانه رفت و خانه کوچکی که در یک گوشۀ حویلی بود. صغرا تا اینکه علی را با من در حال حرف زدن دید آمد به نزدم و پرسید که علی چه وقت آمده بود؟ گفتم همین چند لحظه پیشتر از آمدن شما آمده است.
گفت: «چه پیجپیج داشت با تو؟ گفتم؛ درمورد دختر همسایه میپرسید. صغرا چشمانش را به نشانه عصبانیت لوق لوق کرد وگفت، تو که دختر نیستی تا کسی در مورد تو بیپرسد. من میدانم موهایت مثل دندانهایت سفید خواهد شد و در همین خانه همچنان ماندنی هستی». این نیش زدنها وکنایههای صغرا مرا وادار کرد در مورد حرفهای علی بیشتر فکر کنم، شب دیگر، بعد از غذا وقتیکه داشتم ظرفها را میشستم، علی بیرون آمد و به بهانه آفتابه به طرفم آمد. وقتیکه داشتم آفتابه را به دستش میدادم، گفت «ثریا منتظر جوابت هستم».
رفت و آمد علی به خانۀ ما زیاد شده بود و منهم با هر بار فحش و لتوکوبهای صغرا بیشتر به حرفهای او فکر میکردم. علی خیلی پسر مهربانی به نظر میرسید. احساس میکردم که او خیلی به من توجه میکند، انگارکه تمام هوش و حواسش متوجه من است و هیچ چیزی جز من برایش ارزش نداشت. نگاههای دزدکی و لبخندهای بیدلیلش هر لحظه ذوب و آبم میکرد. از این ماجرا یک ماه گذشت. تنها زمانیکه فرصت برای حرف زدن فراهم میشد همان وقت ظرف شستن بود. در این مدت یک ماه احساس کردم روزبهروز علی برایم مهربانتر میشود و من هم به توجه و مهربانیهای او شدیداً نیازمندتر شده بودم.
علی بارها در مقابل پدرم و صغرا از من سرسختانه تعریف میکرد. وقتیکه صغرا با من پرخاشگری میکرد علی از من دفاع میکرد. زمانها میگذشت و علی هرروز جایش در دلم بازتر و عمیقتر میشد، تا اینکه روزگاری احساس کردم عاشقش شدهام.
روبه علی گفتم، اکنون حاضرم با تو ازدواج کنم. او خیلی خوشحال شده بود و به من تعهد داد که خوشبختم میکند. بعد از گذشت چند ماه علی روزی با یک چمدان که ظاهرا قصد سفر داشت به خانه ما آمد و گفت من حالا باید برگردم ایران. اما با اسرار پدرم قبول کرد که شب را در خانه ما بماند.
در آن هنگام؛ دل در دلم نمانده بود انگارکه تمام وجودم را آتش گرفته بود. از شدت ناراحتی تمام بدنم میلرزید. منتظر بودم تا اینکه شب، هنگام ظرف شستن علی بیاید و از او بپرسم که چرا میخواهد برود! پس تکلیف من چه میشود؟
نزدیک به شام بود که داخل حویلی نشسته بودم. صغرا با پدرم رفتند تا برای گاو و گوسفندان علف بیاورند. علی آمد گفت: «ثریا میخواهم که رُک و راست حرف بزنم، شاید هم حالا پدرت بیاید و فرصت کم است. من دوستت دارم و میدانم که تو هم دوستم داری! من میروم و بهزودی برمیگردم. اینبار با مادرم میآیم و اینبار با تو یکجا برمیگردیم ایران. موبایل ساده کوچکی را از جیب شلوارش کشید و گفت این را بگیر پیشت نگهدار و متوجه باش که صغرا هرگز نفهمد. سیمکارت دارد و فقط گهگاهی که فرصت کردی برایم زنگ بزن باهم حرف میزنیم.
فقط منتظرم بمان! من به تو قول میدهم که زود برگردم. در میان همین حرفها بود که دستم را گرفت تا قولش را تکمیل کند. اشک از چشمانم سرازیر شد، گفتم باشد، منتظرت میمانم! در آن وقت، صدای پای آمدن کسی را شنیدم که علی دستم را رها کرد و برگشت به اتاق.
چگونه میتوان گفت سخت است! تمام شب را پنهانی گریه کردم. فقط دلم میخواست که علی حرف بزند و من مستمع باشم. میخواستم آنقدر نگاهش کنم تا اینکه تمام بغضهای گیرمانده در گلویم منفجر شود. انگارکه بغض و هراس از رفتن و فراق علی داشت خفهام میکرد؛ آنشب به سختی صبح شد. بالاخره، سررسید طلوعیکه تمام شب آرزو کردم ای کاش نرسد.
علی رفت گهگاهی پنهانی و دور از چشم خانوادهام برایش زنگ میزدم. هرباری که علی از راه دور برایم یک عالم از حرفهای قشنگ میزد و امیدوارم میکرد. او از آیندهای میگفت که قرار بود باهم بسازیم. از شبها و روزهای میگفت که قرار بود باهم بگذرانیم. از دخترِ ما میگفتیم که تصمیم گرفته بودیم اسمش را «رها» بگذاریم و از پسرِ ما میگفتیم که آرزو میکردیم چهرهاش به پدرش و اخلاقش شبیه من «مادرش» باشد.