آواره و امید(۱۷)
بازهم تأکید میکنم که من از رفتار عجیب و غریب پسران کاکایم-متعجب نشدم چون کسانی که در ایران متولد شدهاند، چنین رفتارهای غیر متعارف و حتی توهینآمیز برایشان یک امر عادی است
حاجی آباد مثل افغانستان شده است
شبِ پنجشنبه خسته از کار فارغ شده بودم که کاکایم محمد از استان اراک زنگ زد و بعد از حوالپرسی لب به شکایت باز کرد که چند وقتی میشود به قم آمدهام اما هنوز به خانهاش نرفتم. او ادعا کرد که اگر به مرغداری کار نمیکرد آن موقع به دیدار من میآمد به دور از رسم بزرگی و کوچکی. حرفهای چند پهلو و کنایهآمیز کاکایم مرا وادار کرد که به استان اراک بروم. حداقل در کنار بازدید از کاکایم و دیگر اقارب، تفریح هم شود. صبح ساعت ۷ از خواب بیدار شدم و بدون خوردن صبحانه، به مقصد استان اراک حرکت کردم. به 72تن رفتم و ماشینهای که به سوی اراک میرفتند سوال کردم.
چندین تاکسی میرفت اما کرایهاش 100 هزار تومان بودند. من نرفتم چونکه شنیده بودم که کرایهای مسیر اراک و قم، بیش از ۷۰ هزار تومان نیست. دمی در لب جاده ایستاد شدم. اما هیچکسی از صد تومان پایینتر نمیبرد. ناچار چند قدم جلوتر رفتم و مرد میانسن، گفت که کجا میریی؟ گفتم که حاجیآباد اراک. گفت که برو سوار شو! گفتم: کرایه چند است؟ گفت که ۸۰ هزار تومان. گفتم: نمیروم چونکه گران است. گفت که یک نفر کم دارم و برو سوار شو که حرکت کنیم. من در جا ایستاد ماندم و سکوت کردم. باز گفت که برو ۷۰ هزار بدید. من بدون درنگی قبول کردم و به طرف موترش حرکت کردم.
در صندلی ععقب خودرو نشستم. در دو طرفم دو مرد فربه که فقط از مویهای سر سفیدش و صورت چملکشان میشد فهمید که پیر هستند، نشستم. در بغلدست راننده یک جوان خوشسیما که گوشهکیهای بیسیم را در گوشهایش انداخته بود نشسته است. همه سوت و کور بودند و اصلا حرف نمیزدند. راننده هم مصروف رانندگیاش بود. من به اطرافم نگاه میکردم. زمانیکه از استان قم عبور کردیم و وارد استان اراک شدیم، باد سرد از شیشه داخل موتر میوزید و احساس میکردم که مرا یخ کرده است.
دشتهای بیانتها داشت، در دشتها روستاهای کوچکوکوچک نیز دیده میشدند. بعضی دشتهایش مثل دشتهای افغانستان بایر بودند. اصلا مثل قم سرسبز و شاداب نبود. البته جای تعجب نداشت چون نیمههای ماه دوم فصل زمستان بود. طبیعتاً در این فصل زمین بیعلف است و اوضاع جوی سرد و خنک. ولی استان قم در زمستان هم گرم است و دلیلش را نمیدانم چرا.
در هر روستاییکه می رسیم، اسم آن روستا در روی تابلو با خط درشت حک شده بود. من به برادرم که با علی رفیق دورهای کودکیام در حاجی آباد بود، تماس گرفتم و او گفت: هر زمانیکه به حاجی آباد رسیدی، تماس بگیر و در همانجا هم از ماشین پیاده شو. از بین چهار مسافر تنها من افغانستانی بودم و بقیهاش ایرانی بودند. این موضوع برای من کمی جالب تمام شده بود چون من هرباری که به سوی تهران میرفتم، از چهار نفر مسافر، سه نفرشان حتما اهل افغانستان بودند. حتا در موقع برگشت از استان اراک، در بین مسافران تنها من افغانستانی بودم. گرچند، ارقام ادارۀ اتباع ایران نشان میدهد که نفوس افغانستانیها در استان اراک کم تر از نفوس در قم نیست. اما چرا در مسیر این دو استان، افرادی از افغانستان مسافر نیستند؟
البته زمانی که به استان اراک رفتم، این موضوع را به صورت ناقص فهمیدم که چرا افغانستانیهای که در استان اراک هستند-کمتر مسافرت میکنند و کمتر به گردش و تفریح میروند. به هرحال، فکر کنم بعد از گذشت یکونیم یا دو ساعت به روستایی حاجی آباد رسیدم و از ماشین پیاده شدم. برادرم نیز در لب جاده آمده بود. زمانی که از موتر پیاده شدم، به خاطر باد سرد، لرزه بر تنم پیدا شده بود. احساس سردی میکردم. در اتاقِ علی و برادرم رفتم. اتاقش از اتاق من و اسماعیل مناسبتر و مجهزتر بودند. چاشت با آنها لوبیا خوردم. علی لوبیای مزهدار پخته کرده بود. واقعا که مزه داشت. من و اسماعیل از هنر آشپزی چیزی بلد نیستیم و فقط پلو، مکارانی و عدس پخته میکنیم. به همین خاطر لوبیای که علی پخته کرده بود، برایم خوشمزه و لذیذ بود.
علی بیش از دو سال است که در استان اراک و در یک کارخانه کار میکند. این رفیقم در این دو سال به دور از خانم و دو فرزند قدونیمقدش در ایران زندگی میکند. من و علی در منطقهای ترغی ولسوالی پنجاب متولد شدیم. در همان منطقه بزرگ شدیم و باهم شوخی کردیم. من درس خواندم ولی او درس نخواند چون پسر کلان خانه بود و باید کار میکرد.
زمانیکه جوان شدیم، او از منطقهای کوه بیرون بهسود ولایت میدان وردک زن گرفت و من از منطقهی ترغی و قریهای اجدادیام. حالا او دو فرزند دارد اما من یک فرزند دارم. زن او نسبت به زن من به مراتب خوشتیپتر و زیباتر است. ولی زن او بیسواد است و زن من تا کلاس دوازده درس خوانده است. علی کار کرد و پولش را جمع کرد و گله/قلین «شیربهای» خانمش را پرداخت کرد، اما گله یا شیربهای خانم مرا برادرانم داد. او از زور بازوی خود نان میخورد. اما مرا برادرانم نان میدهند. در کنار این تفاوتها او خرافهپرست هم است.
ما از دورههای کودکی و نوجوانیمان خاطرههای زیادی داریم. گاهی در بچگیمان در بارهی زن حرف میزدیم؛ او باور داشت که همخوابی با زن در شب زفاف سخت است و حتا خجالتآور. همینطور با ذهن کودکیمان سوال میکردیم؛ زمانیکه سگنر و ماده باهم اختلاط میکنند، چرا باسنهایشان به هم میچسپند؟ اما او باور داشت که آلت تناسلی سگ ماده، حتما چسپ دارد و به همان خاطر به هم میچسپند. البته حرفش برای یک نوجوان روستایی خیلی منطقی بود. گاهی باهم به سرگین جمع کردن میرفتیم. اگر من داخل سبدم کمتر جمع میکردم، او به من جمع میکرد تا سبدم پر شود. از طرف فصل بهار که به ییلاق میرفتیم، ییلاق پدرانمان دیوار به دیوار بود. گاهی صدای آنان به خانهای ما میآمدند. بعد از ظهرها باهم به خاردرو میرفتیم و مرا از خانهاش صدا میزد که «رفیق آماده شو که بوریم.»
بعد از صرف نهار، برادرم گفت که اراک سرد است و با این کت تو را یخ میزند. باید به شهر برویم و یک کت ضخیمتر بگیریم. برادرم تاکسی اینترنتی گرفت و بیرون زدیم از اتاقشان. فکر کنم از جادهی عمومی حاجی آباد تا شهر را ۳۵ هزار تومان کرایهای تاکسی را زده بود. تاکسی از نوع پراید بود. رانندهای تاکسی مرد نسبتاً جوان به نظر میرسید. او نسبت به رویکرد سیاسی دولتاش انتقاد داشت. برادرم به نحوی او را پند و نصحیت میکرد که باید از دولتاش سپاسگزار باشد چون مثل دولت افغانستان نیستند که همیشه در صدد دزدی و غارتگری سرمایهای کشورشان باشند. اگر اندک فشار آمد، به کشورهای اروپایی فرار کنند. راننده با شنیدن حرفهای برادرم، موضوع سخنش را تغییر داد و گفت که افغانیها رهبر دلسوز ندارند.
بعد سوال کرد که حالا وضعیت افغانستان چطور است و با آمدن طالبان جنگ تمام نشده است؟ برادرم، موضوع جنگ را پایانپذیر خواند اما موضوع بیکاری در افغانستان را چنان کشدار و غریبانه قصه کرد که دهن راننده گشادتر و گشادتر شد. در پایان حرفهای برادرم، راننده احساس همدردی کرد و گفت که هیچ کشوری مثل کشور خودمان نمیشود. البته این حرف بین ایرانیها مشترک است. چون ایرانیها میهنپرست و نژادپرست هستند.
حرفهای راننده و برادرم برایم خیلی کلیشهای بودند و سکوت کردم. از پشت شیشهای موتر ساختمانها و پارکها را نظاره میکردم. از جمله یک پلهوایی توجهام را به خود جلب کرد. پل را طوری ساخته بود که دو طرفش را ساحه سرسبزی تشکیل میداد. جاده زیر پل از میان پارک یا ساحهای سرسبز عبور میکرد و جاده بالای پل از دو طرف آن ساحهای سرسبزی عبور میکرد. اینگونه نقشه را من نه در اصفهان دیدم و نه در قم و مشهد. البته مشهد نسبت به تهران و قم پل هوایی بیشتری دارد.
به هرروی، ما را جلو بازار سر پوشیدهای پیاده کرد. بازارش خیلی قشنگ بود و ازدحام مردم هم قابل ملاحظه بود. من مثل آدمهای دیوانه به هر طرف نگاه میکردم. تصور میکردم که قبلاً این بازار را در جایی دیدهام. ولی حضور ذهن ندارم که در کجا دیدهام. یک دفعه در بین سریال شهرزاد پرتاب شدم و با خود گفتم که شاید بعضی از صحنههای سریال شهرزاد در این بازار ثبت شده باشد. در سریال شهرزاد، زمانی که فرهاد با آذر در بازار قدم میزند، در آن جا یک قسمت از بازار را نشان میدهد که شبیه بازار سرپوشیدهای شهر اراک است.
علی و برادرم جلوتر از من قدم میزدند و من آنها را دنبال میکردم. چشمانم به دخترکان سیاه چشم و بدون مقنعه اصابت میکردند. آزادی فردی زنان نسبت به شهر قم خیلی متفاوت بود. در شهر قم نمیتوان دختران و زنان بدون مقعنه یافت. اما در شهر اراک خیلی از دختران و زنان چادر به سر ندارند و موهای ژولیدهایشان در دست بادهااند. هفت قلم آرایش در سیمایشان مشاهده میشوند. در بین شهر هرازگاهی با مورفولوژی مردم هزاره نیز بر میخوردم. دختر و بچهای در داخل دکان دیدم که در حال خرید بودند.
با دیدن آنان یکهراست در شهر بامیان پرتاب شدم. دختران هزاره را که در شهر اراک دیدم، شبیه دخترانیکه در زمان جمهوریت در بامیان بودند؛ لباس میپوشیدند یعنی پیراهنشان کوتاه تا پشت زانو و شلوارشان سفت یا سیاه یا جیمی بودند. من یک رشتهای باریک بین دختران افغانستانی شهر اراک ایران و شهر بامیان دیدم اما دلیل این رشتهای باریک را نمیدانم. آزادی فردی و اجتماعی در استان اراک ایران و شهر بامیان در دورهای جمهوریت، باهم شباهتهای زیادی دارند که توجه هر سیاح و مسافر را به خودش جلب میکند.
لازم به ذکر است که از لحاظ وضعیت جغرافیایی، استان اراک با ولایت بامیان کمی یکسان به نظر میرسید. استان اراک با کوها و تپههای بلند احاطه شده است. ولایت بامیان هم توسط کوهها و تپهها احاطه شده است. در ولایت بامیان از طرف زمستان برف سنگین میبارد و در استان اراک هم برف میبارد. درجهای سردی استان اراک هم مثل ولایت بامیان شدت دارد. البته این شبیهسازیها برگرفته از برداشت و ذهن من است و اصلا پایه و اساس علمی و تحقیقاتی ندارد. به خاطرکه من در ولایت بامیان زاده شدم و بزرگ شدم. در کنارش، چهار سال در دانشگاه بامیان درس خواندهام. اما برای اولینبار است که به ایران و استان اراک میآیم. اما این را به وضاحت گفته میتوانم که آزادی اجتماعی در استان اراک خیلی قابلتوجه است.
زنان و دختران ایرانی بدون ترس و هراس و بدون مقنعه در شهر قدم میزنند. در اکثر کشورهای جهان اسلامی، مسئله حجاب یگانه موضوعی بوده که برای زنان مسلمان امر شدهاند. اما برخی از دختران ایرانی، سعی میکنند که این موضوع را از سر راهشان بردارند. ولی به قول علی امیری این موضوع در افغانستان در حال باز تولید است. طالبان در روی بنرهای بزرگ در شهر کابل و ولایات افغانستان، زنان را به رعایت حجاب هشدار میدهند و مینویسند: حجاب صدف وجودی شماست که از شما محافظت میکند. همینطور مینویسند که خواهرم! برای تو بهشت وعده داده شده است و خودت را در این دنیا مفروش!
به چندین دکان سر زدیم و آخر از دکانی برای من یک کت به قیمت ۸۵۰ هزار تومان خرید و علی از همان دکان برایم یک شلوار جین به قمیت ۶۳۰ هزار تومان خرید. گرچند دلم نبود که چنین کت و شلوار قیمتی را بخرم. من کسی هستم که دوست ندارم لباسهای گرانقیمت بر تنم کنم. لباسهای من هرقدر ساده و ارزان باشد همان قدر احساس آرامش دارم. دکاندار یک ایرانی خوش برخورد بود. از گفتار و حرکت چشمانش فهمیده میشد که نسبت به افغانستانیها کمتر نفرت داشت. بعد از خرید، از بازار سرپوشیده بیرون شدیم.
بازهم تاکسی اینترنتی گرفتیم اما مقصد را حاجی آباد و کوچه لاله یعنی خانهای کاکایم انتخاب کردیم. این بار یک رانندهای پیر و خیلی خوش اخلاق بود. در جریان راه، همیشه قصه میکرد. میگفت که حاجی آباد مثل افغانستان شده است. افغانستانیها خیلی آدمهای شریف هستند. ما ایرانیها نباید از بودن شما در کشورمان ناراحت باشیم. شما مجبور هستید و اگر روزی از کشور ما بروید، باید از ما خاطرهای خوش داشته باشید و نه اینکه از ما متنفر باشید. علی در نزدیکی اتاقش پیاده شد و قرار بود که به اتاق برود. من و برادرم به خانهای کاکایم رفتیم.
حاجیآباد، شبیه یک حومه شهر به نظر میرسید. بیشتر باشندگان این منطقه افغانستانیها هستند. کوچههایش کانکریت «آسفالت» شدهاند. اکثریت خانهها در این حومۀ شهر به صورت دو طبقهای و خیلی ساده اعمار شده است. یعنی از سیمای خانهها فهمیده میشدند که ایرانها برای کسب درآمد آسان بالای زمین زراعتیشان خانه ساختهاند تا مردم فقیر افغانستانی مسکنگزین شوند. گاهی تصور میکردم که حاجی آباد شبیه ریگروشن دشت برچی در غرب کابل است. خانههایش ساده و کوچه هایش خیلی ابتدایی کانکریت شده است. همچنان، آنطوری که کاکایم و چندین نفر دیگر به شمول شیخ مهدی، ملای حسینیهای این حومه شهر قصه میکردند؛ اکثریت افغانستانیها بیش از 50 سال در این ساحه زندگی میکنند.
براساس یک آمار غیررسمی بیش از ۴۰۰ خانوار افغانستانی در اینجا سکونت دارند. زمانی که آنها این ارقام را ارایه کردند، در بارهای سطح سواد مردم حاجی آباد سوال کردم. گفتند که پسران نمیتوانند ادامه تحصیل بدهند چون یا مشکل اقتصادی دارند یا بهخاطر فضای نژادگرایانهای مکتبها باعث میشود؛ آنان ترک تحصیل کنند. اما چند دختری که ناخن شمار است، توانستهاند مکتب را تمام کنند و به دانشگاه قبول شوند و در دانشگاه هم ادامه تحصیل بدهند. اکثریت باشندگان این ساحه بیسواد هستند. زن و مرد شان مصروف کارهای سخت فیزیکی و شاقه هستند. زنان یا در کارگاهها مصروف کار هستند و یا هم سر زمینهای زراعتی.
پیش دروزاه خانهای کاکایم از موتر پیاده شدیم. خانهای کاکایم در لبهای جوی کلان موقعیت داشت. یک پل لرزان چوبی، بالای جوی نصب شده بود و از آن پل میگذشتیم تا به پیش دروازه کاکایم میرسیدیم. برادرم زنگ دروازهای کاکایم را فشار داد. بدون کدام حرفی صدای قفل دروازه به صدا درآمد. من و برادرم، داخل حیاط شدیم. حیاطش خیلی کوچک بود. داخل حیاط هیچکسی نبود، جز دو عدد موتورسکلیت.
برادرم گفت که در منزل اولش، علی مینشیند. آری! علی را میشناختم او ۲۵ سال قبل، در روستای ترغی زندگی میکرد که من خیلی خورد بودم اما او جوان بود و با کاکایم به ایران آمد. در اینجا تشکیل خانواده داد و حالا دو پسر ۱۴ ساله و سه ساله دارد. آنچهکه من شنیدم، زنش در ایران متولد شده است و تا کلاس دوازده درس خوانده است. در خانهاش یک کارگاه خیاطی راه انداخته است. بنابر قول کاکایم، ایشان خیاط ماهر است، ولی برای افغانستانیها اجازه نمیدهند که دکان بگیرند و کاسبی راه بیندازند.
خانه را علی و کاکایم مشارکتی خریدهاند. اما سند خانه به نام خودشان نیست و بنام یک ایرانی است. چنین خرید و فروشها شبیه قمار زدن است. با برادرم به طبقه دوم رفتیم. او یا اللهگویان دروازه را باز کرد. در سالن خانه چشمانم به یک زن کهنسال، یک پسر جوان و زن کاکایم برخورد. پسر جوان بچهای دومی کاکایم بود. اما درباره زن کهنسال تصور کردم که خسر مادر کاکایم باشد. بعد از ۲۵ سال خانوادهای کاکایم را میدیدم اما تصور میکردم که همه چیز برایم بیگانه است-یعنی احساس میکردم که کسی مرا نمیشناسد یا من آنها را نمیشناختم.
احوالپرسی بسیار ساده کردم و بعد نشستم. در یک گوشهای اتاق کوچ سه نفری گذاشته شده بود و خسرمادر کاکایم بالایش نشسته بود. او از برادرم سوال کرد که من کی هستم؟ برادرم گفت که داداشم است. بعد گفت که کجا بوده؟ برادرم در جوابش گفت که به قم بود. او یک آه کرد و به طرف تلویزیون خیره شد. تلویزین به طرف بالکن سالن گذاشته شده بود. تلویزیون خیلی کلان بود. فکر کنم، ۸۰ اینچ یا بیشتر. به طرف آشپزخانه که در سالن بود نگاه کردم و پر از ظرف و وسایل برقی بود. صدای یک وسایل نیز از آشپزخانه میآمد اما نمیدانستم که صدای چه نوع وسایل برقی بود. زن کاکایم از حال و وضعیتم سوال کرد و من به یک پاسخ کوتاه اکتفا کردم یعنی خوبم و میگذرد.
روزگاری که زن کاکایم از افغانستان یعنی منطقه ترغی به طرف ایران آمد، خوب به یاد دارم. حالا نسبت به آن زمان خیلی چاق شده است. در آن زمان یک پسر و یک دختر داشت. متأسفانه دخترش در سن جوانی در ایران فوت کرد اما پسرش که دو سالی از من خوردتر بود، فعلا در یکی از کشورهای اروپایی پناهنده شده است. سه پسر و یک دخترش با خودش زندگی میکنند که همهشان متولد ایران است. یکی از پسران کاکایم در خانه بود باهم احوالپرسی کردیم و به طرف چهرهاش نگاه کردم، متوجه شدم که احساس بیگانگی میکند. البته حق دارد چون شرایط ایران و نوع تربیت ایجاب میکرد که نسبت به اقارب درجه یک و درجه دومش احساس بیگانگی کند.
کاکایم در خانه نبود و قرار بود که ساعت شش و هفت عصر بیاید. کاکایم در مرغداری کار میکرد. دو پسر کاکایم از سرکار آمدند اما هیچ کدامشان با من به شکل مرسوم که همان مصافحه و سوال کردن وضعیت خود آدم و اطرافیان است، احوالپرسی نکردند. فقط زمانیکه داخل سالن شدند، گفتند که سلام! بعد به سرعت تمام، به طرف اتاقی رفتند. اما زن کاکایم به یکی از بچههایش گفتند که آن پسر عمویت است و برو احوالپرسی کن. آن موقع آمد و من به رسم میزباننوازی از جایم بلند شدم و همرایش احوالپرسی کردم. او اما به رسم مهماننوازی دمی در کنارم ننشست و بدون حرف و کلامی رفت.
بنابراین بازهم تأکید میکنم که من از رفتار عجیب و غریب پسران کاکایم-متعجب نشدم چون کسانی که در ایران متولد شدهاند، چنین رفتارهای غیر متعارف و حتی توهینآمیز برایشان یک امر عادی است. من دربارۀ عوامل از خودبیگانگی و رفتارهای توهینآمیز فرزندان مهاجر افغانستانیکه در ایران متولد شدهاند در قسمت چهاردهم (آواره و امید) به طور مفصل با پشتوانهای تئوریهای روانشناختی و جامعهشناختی نیز نوشتم. به هر روی، کاکایم، نزدیک شام از سرکار آمد. بعد از ۲۵ سال یکیدیگر را میدیدیم. روزگاریکه او از منطقهای ترغی آمد، به یاد دارم. این کاکایم آدم مهربان بود. اما زنش زیاد مهربان نبود و اگر مهربان بود، من به خاطر کودک بودنم، مهربانیاش را مشاهده نمیتوانستم. واقعا نمیدانستم.
ولی چیزیکه از زن کاکایم در ذهن دارم، شجاعت و گاهی اوقات هم خسیسی و بلندپروازی خشونتش بود. این زن کاکایم اکثر اوقات با مادرم در جنگ و ستیز بود. یکباری با مادرم درگیر شد و با حرفهای عجیب از موی مادرم محکم گرفت و خیلی راحت مادرم را به روی زمین کوبید. گرچند مادرم اهل نزاع نبود، صبر و حوصلهاش سر زبان مردم قریه بود. شخصیت مادرم بیشتر شبیه انسانها عابد و با خداست تا انسانهای جنگجو و خشونتآمیز. همین شخصیت عابدگونهای مادرم باعث شده بود که زنان قریه در جوانیاش به پشیزی هم حساب نکند اما زمانی که میانسن شد، همه به او احترام میگذاشت و از ایشان میخواست که در حق خوشبختی فرزندانشان دعا کند.
به طرف کاکایم عمیق نگاه کردم و وراندازش کردم و متوجه شدم که نظر به سنش بیشتر پیر شده است. باهم از هرجای قصه کردیم و حتا در بارهای ادمین صفحهای فیسبوکی خبرهای داغ. او از زبان یک شیخ بنام حسن رضا قصه کرد که او میگوید پسر برادرت آن صفحه را مدیریت میکند. کمی خنده کردم و گفتم که این شیخ واقعا دیوانه شده است و دچار توهم شده است. ناچارم به شیخ صفدری برادرش زنگ بزنم تا جلو دهن این برادرش را بگیرد. سفره پهن شد و پلو، گوشت، سبزی، سوپرکولایی زرد و سیاه و... نیز بالای سفره چیده شدند. البته این نوع غذا در ایران مرسوم است. من در هر مهمانی که دعوت شدم همین نوع غذاها را خوردم. من در بخش چهاردم «آواره و امید» دربارهی غذاهای رنگارنگ به صورت مفصل نیز نوشتم. علی برادر زن کاکایم با فامیلش نیز آمده بودند. سفرهی ما مردان از زنان جدا پهن شدند. فکر کنم، زنان در آشپزخانه غذایشان را خوردند. به طرف علی نگاه میکردم و ریشش سفید شده بود.
در روزگاری که کودکی بیش نبودم، علی در منطقه ما به بنام علیچمن یاد میشد. حالا این پیشوند را برداشته و تنها علی میگویند. علی در زمان جوانیاش، یک کشتیگیر ماهر بود. نمیدانم که حالا هم به کشتیگیری علاقه دارد یا خیر. او دو پسر دارد. یکیشان ۱۵ ساله به نظر میآید و دیگریاش ۳ ساله. پسر سه سالهاش در پهلویش نشسته بود و در حین غذا خوردن، به پدرش گفت که بابا! جیژ «شاش»ام آمده است.
پدرش بدون اینکه مثل مردان دیگر به خانمش پاس بدهد که بچه را به تشناب «مستراح» ببرد، خودش از سرجایش بلند شد و او را به تشناب برد و اما دیگر سر نان برنگشت. در مناطق هزارستان به خصوص منطقهای ما، با وجود مادر، پدر هرگز کودکش را به تشناب نمیبرد و به صراحت میگوید که برو بچیم که مادرت تو را به تشناب ببرد. من از چنین فروتنی و رفتار شایستهی علی به شدت خوشحال شدم. با خودم گفتم؛ ای کاش! همه مردانیکه در افغانستان ماندهاند و به خصوص در منطقه تاجوی، از آن درهای زنستیز مسافرت کنند و انسانیت را بیاموزند.
ادامه دارد …