آواره و امید(۱۵)
آمریکا با صرف میلیاردها دالر یک نیروی وابسته، آلوده و فاسد ساخته بود (کتاب سِفر خروج به قلم علی امیری)
✍: امان شادکام
آمریکا با صرف میلیاردها دالر یک نیروی وابسته، آلوده و فاسد ساخته بود (کتاب سِفر خروج به قلم علی امیری)
در بخش 14 دربارۀ مهمانهراسی، عقدهگشایی حجاب و از خودبیگانگی فرهنگی هزارههای ایراننشین به صورت مفصل نوشته کردم. در آن بخش نوشته بودم که برخی فرزندان هزارههای ایراننشین در بحران بیهویتی و سردرگمی زندگی میکنند. حتا از رفتارهای انسانی-فرهنگی و اجتماعی بیگانه است. عوامل این معضلها و بحرانها را ریشه در بیتوجهی پدران و رفتار ناسالم مردم ایران با مهاجران افغانی-هزاره دانستم. اما آن مطلب با انتقادهای تند برخی از هزارههای ایراننشین مواجه شد. من نخواستم جواب انتقادهای مخالف و موافق آنان را بدهم، چونکه من آنچه را که میبینم، روایت میکنم. من به چشمانم باور دارم که اشتباه نمیکند. اگر میگویم که اکثریت هزارههای ایراننشین فقط سواد خواندن روی تابلوها را دارد، میبینم و میشنوم که فرزندانشان تا دورهای لیسه/دبیرستان را درس میخوانند و ترک تحصیل میکنند. همچنان، در آن نوشته، مخاطبان من هزارههای ایراننشین بود، نه چندتا دکتر و شیخ افغانی-هزاره و یاهم چندتا دانشجوی محدود در دانشگاهها-مقصود از یک جامعۀ سه میلیونی بوده است.
به هرحال، طبق معمول ساعت ۶:۳۰ صبح دستگاهها توسط سرکارگر روشن میشود و هر کدام ما در کار مربوطهای خود مصروف میشویم. ابراهیم و احمد که هر دو از دوستان ایرانی هستند، تا موقع صبحانه ابری مینمایند. احساس میکنم که غمزده است. اما نمیدانم که چرا در گلی صبح غمگین است و شاد نیستند. من گاهی با ابراهیم مینشینم و قصه میکنم. آدم مذهبی است-ولی از مذهب فقط نماز خواندن را یاد گرفته است، دیگر چیزی نه! گاهی از من سوال میکند که چرا عدهای پولدارتر میشوند و عدهای هم فقیرتر و بیچارهتر؟ در جوابش میگویم که نظامهای سرمایهداری همین خاصیت را دارند. با اینحال، احساس میکنم که خیلی متوجه حرفهایم نمیشود و میگوید؛ توکل به خدا. گاهی از من میپرسد که از خدا چه میخواهم؟ در جوابش میگویم؛ هیچی! تعجب میکند. اما خودش از خدا پول میخواهد!
اسماعیل یک کارگر هزاره افغانستانی است. او به پای دستگاه بنام بیست لیتری کار میکند. من به پای دستگاه به نام دوقلو و ابراهیم به پای دستگاه به نام چهار لیتری. اما دستگاه اسماعیل چیزهای پلاستیکی بزرگ را تولید میکند و دستی است. یعنی آن دستگاه به تنهاییاش قادر به تولید نیست و باید یک فرد حرفهای باشد تا او را قادر به انجام کاری کند. به هرصورت، ساعت هشتونیم میشود و موقع صبحانه خوردن فرا میرسد. من اکثر اوقات یا خامه میخورم یا پنیر. در ایران چیزهای که موقع «چای صبح» استفاده میشوند، خیلی گرانقیمت است. خامه یا ملایی که در افغانستان ۲۰ افغانی است، در اینجا به همان اندازه 50 هزاره تومان است. بعد از صبحانه خوردن، هرکدام ما به کارمان مصروف میشویم. یک زمانی به ساعت بزرگ رویدیواری کارخانه نگاه میکنم که عقربۀ گردشی ساعت بالای عدد ۱۰ است. با خودم میگویم که این ساعت لامصب چقدر آهسته آهسته راه میرود. آری! در ساعتهای کاری که مصروف کار هستم، احساس میکنم که ساعت با من مشکل جدی دارد، چونکه خیلی آهسته پیش میرود.
طبق معمول-گاهی به اطرافم نگاه میکنم و آن روز متوجه چهرهای قرمز اسماعیل میشوم. او دستگاه را خاموش کرده است، انگشت دست راستش را دستگاه بریده و خون از آن قطره قطره میچکد. فکر کردم که حتما چاقو دستش را زخم کرده است. صدا کردم، اسماعیل! اسماعیل! دستت را چاقو زدی؟ او فقط سرش را با علامت منفی تکان میدهد «نه» و با زبانش حرف نمیزند. از جایم بلند میشوم و نزدیکش میروم تا ببینم که او را چه شده است. زمانیکه انگشتش را میبینم، بدنم میلرزد. احساس میکنم که نای نفس کشیدن از من سلب میشود. احمد، اسماعیل را به پزشک میبرد.
بعد از دو ساعت بر میگردد. پزشک گفته است که جای نگرانی نیست-خوب میشود. آن روز من با انواع از شبح درگیر میشوم. ساعت ششونیم شام برنامهای کار تمام میشود. ابراهیم به خانهاش میرود. من به اتاق میروم. اتاق من و اسماعیل در یک گوشهای از کارخانه است. داخل اتاق میروم ومیبینم که اسماعیل نشسته است. میگوید که خونریزی انگشتش زیاد شده و بدنم هر لحظه بیحرکت و بیحس میشود. به یکی از اقوام نزدیکش زنگ میزنم و میخواهم که اسماعیل را دوباره به دکتر ببرد. او خیلی زود میآید و اسماعیل را به دکتر میبرد. آن شب اسماعیل به اتاق بر نمیگردد. فردایش زنگ میزنم و اسماعیل میگوید که وضعیتش خوب نیست و پزشکان میگویند که انگشتت باید قطع شود. او میگوید که تا ده روز دیگر به اتاق نمیآید.
این کارگر افغانی-هزاره که اکنون ناخن دستش معیوب شده است، فقط با بردن یکبار به پزشک همه چیز به پایان میرسد. اما از وضعیت حقوقی و تضررات وارده بر او هیچ خبری نیست. او هیچ مدرک شناسایی-هم ندارد. ولی با اینوجود هم از منظرهای حقوق میباید مورد برسی قرار بگیرد. با اینحال، هیچ مرجع مشخصی برای چنین قربانیان و به ویژه برای کارگران افغانستان که دچار چنین حوادثی در محلهای کار میشوند وجود ندارد تا وضعیت حقوقی و تضررات وارده بر آنها را مورد وارسی و برسی قراد بدهند.
صاحب کارخانه، هرازگاهی میآید و به نظر میرسد که بد اخلاق شده است. البته حق دارد، چونکه یک دستگاه مهم خاموش است. یک روز از احمد سوال کردم که اگر این دستگاه بزرگ یک هفته خاموش باشد، آقای احمدی (صاحب کارخانه) چقدر ضرر میکند؟ او یک ارقام بالای را میگوید یعنی روز ده میلیون! گذشته از اینها، من در اتاق تنها میشوم. غذا را همیشه اسماعیل میپخت و من ظرفها را میشستم. حالا از روی ناچاری غذا میپزم. اما گاهی شور میشود و گاهی هم بینمک. گاهی میسوزد و گاهی هم خام میماند.
شب به خواندن کتاب «سفر خروج» مصروف میشوم. اما یک زمانی متوجه میشوم که بوی سوختگی به مشامم میآید. اطراف بخاری را نگاه میکنم و میبینم که چیزی نسوخته است. میخواهم دوباره به خوانش کتاب شروع کنم و به یادم میآید که دیگ پلو بالای اجاق گاز است. از اتاق به سوی اجاق گاز میدوم. سالون را بوی سوختگی فرا گرفته است. سر دیگ را باز میکنم که پلو مثل ذغال سیاه شده است.
آن روزها-قسمتهای پایانی کتاب «سِفر خروج» را میخواندم. علی امیری در این کتابش در کنار دردها و غمهایش، خشماش را نیز خالی کرده است. آدم با خواندن این کتاب، میفهمد که خشم نخبگان چقدر خطرناک و وحشتناک است. علی امیری در این کتابش از همهچیز و از همهکس مینویسد، جز محمد محقق!. کتابش با یک اسطورهای ترسناک بنام (ایکاروس) که پر از خشونت و امید است، شروع میشود. آقای امیری از اسطوره استنباط کرده است که آدم «شکست خورده، حرامزاده و بیپدر» است. بعد به شکل استعاره، غنی و دار و دستهاش را مخاطب قرار میدهد و میگوید که غنی و مشاورانش «حرامزاده و ولد زنا» بودند. استاد امیری از این هم جدیتر میشود و در همین بخشی از کتابش ارتش ملی افغانستان را فاسد، بردهای آمریکا و خایین معرفی میکند.
به عنوان نمونه: «ارتش افغانستان وابسته، فاسد و آلوده بودند، (ص۱۲). غنی و گروهک بیبندوبار اطرافش در فساد و گسترش تباهی یدِ طولا داشتند»-(ص۲۴). در فصل اول این کتاب، علی امیری سعی میکند خودش را پیامبر معرفی کند و بگوید که من میدانستم، دولت سقوط میکند. ایشان به پستهای فیسبوکیاش اشاره میکند که گویا با برکناری غنی از ریاست جمهوری، افغانستان از سقوط نجات مییافت. به عنوان نمونه: ظاهراً یگانه شرافتمندی که پیش رو دارد، همین است که تحت یک مکانیزم روشن و منوط به تشکیل یک حکومت انتقالی استعفای خود را اعلام کند، (ص35). ایشان در بخشهای بعدی کتابش، دربارۀ وضعیت رقتبار کمپهای مهاجرین و ملاقاتهایش نوشته است. در بارهای تشنابهای صحرایی و اردوگاههای کثیف نیز بیش از یک صفحه نوشته است.
لازم به یادآوری است که استاد امیری در این کتابش شبیه آخوندها عمل کرده است، یعنی تصور میشود که علی امیری سخنرانیهای بالای منبرش را در یک مجموعه جمعآوری کرده و برون داده است. من به صورت نمونه، محتوای فصل اول کتاب سفر خروج را با سخنرانی یک ملای قمی در تکیهخانهای جمکران مقایسه میکنم.
به هرروی، من و صادق حسینی به تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۳ در تکیه خانه جمکران رفته بودیم، چونکه در آنجا یک مراسم مذهبی به مناسبت فوت امیر حسین کربلایی یکی از ریشسفیدان منطقهای ما برگزار شده بود. توسط ماشین اسنپ به آنجا رفتیم. رانندهای ماشین یک خانم بود. صادق میخواست در کنار راننده بنشیند، اما او دروازهی ماشین را قفل کرده بود. بعد از نیم ساعت، به مقصد رسیدیم. مردم داخل تکیهخانه نشسته بودند. یک مرد قرآن تلاوت میکرد. من در گوشهای جا خوش کردم. یک نفر بوتل آب در یک دست و بشقاب مملو از خرما در دست دیگر، به حضورم آمد. اول بوتل را تعارف کرد و من تصور کردم که آب زمزم است و باید بنوشم. آهسته گفتم که نه ممنون! تنها یک عدد خرما برداشتم. بعداً فهمیدم که آن آب برای نوشیدن نیست. کمی از آن آب را رویکف دست میریزاند و بعد خرما را بر میدارد. خلاصه تعارف مراسم فاتحهگیری اینجا با کابل-افغانستان زیاد تفاوت ندارد. تنها در نوع غذا تفاوتش دیده میشود.
ساعت ۱۱ قبل از ظهر بود که آخوند افغانی بالای منبر رفت و شروع به سخنرانی کرد. آخوند فردی برجسته و سخنران به نظر میرسید. او دربارۀ انسان «عاقل» از بعد دین اسلام صحبت کرد. ایشان، معاویه، سرمایهداران و سیاسیون افغانستان را فاقد عقل خواند و آنها را پدرسوخته دانست. خلاصهای از سخنانش را در اینجا مینگارم:
آخوند: امام علی میگوید که معاویه عاقل نیست و پدرسوخته است، چونکه سرمایه نشان عقلانیت نیست. در ضمن، پیامبر میگوید؛ عاقل کسی است که چهار ویژگی را داشته باشد:
خدا شناسی: عامل خدا نشناسی رجوع کردن به اهل بیت و تاریخ دوره اسلام بیشتر از خدا است. در این راستا، پدران، طلبهها و مداحها مقصرند. حتا بخشهای آموزش و پرورش نیز در این زمینه کوتاهی میکنند. مشکل دیگر اینجاست که عدهای خدا را کج معرفی میکند. یعنی خدای ما رحمن و رحیم است و تنها بهشت دارد اما جهنم ندارد. اینگونه معرفی کردن، درست نیست و در قرآن بیش از ۹۹ بار کلمهای جهنم آمده است. یا میگویند که خدا مهربان است، اما جنبهای قهرآمیز خدا را معرفی نمیکنند.
دشمن شناسی: ما باید بدانیم که دشمن ما به صورت قاطع آمریکا، اسراییل، داعش و طالب است. باید اینها را بشناسیم. یا حرامزادههای سیاسی هستند که با جیب پر پول فرار کردند و باید فرار را بر قرار ترجیح میدادند-ولی حالا فریاد میزنند که در مقابل طالبان ایستاد شویم.
دنیا شناسی و اصلاح آن: آخوند موضوع دنیاشناسی را از مخاطبان سوال میکند که آیا دنیا جای فانی است یا دائمی؟ مخاطبان صدا میزنند که جای فانی و موقت است. آخوند حرف آنان را تأیید میکند و باز سوال میکند که ما در این دنیا مهاجر استیم؟ مخاطبان میگویند که «آری! ما مهاجر هستیم.»
توشه ساختن برای آخرت: آخوند این بخش را زیاد توضیح نمیدهد و فقط میگوید که دنیا جای فانی و موقت است. ما زود از این دنیا خواهیم رفت و چرا برای خودمان توشه برنداریم. او فقط در همین کلیگویی اکتفا کرد و توضیحات بیشتری نداد.
ایشان از امام حسین روضه خواند گفت که مردم دور امام را حلقه میزند، ما نمیمانیم تو بروی و همهی مانرا تنها بگذاری. امام حسین با همه وداع میکند، اما در مقابل زینب دوام آورده نمیتواند. زینب وصیت مادرش را به حسین نقل میکند که همان لباس کهنه است.
به هرحال، محتوای بخش اول کتاب سفر خروج با سخنان آن آخوند یکی است. آخوند رهبران سیاسی افغانستان را دزد و حرامزاده معرفی میکند، اما علی امیری در کتاب سفر خروج، آمریکا، غنی و ارتش افغانستان را حرامزاده و بیپدر میخواند. میگوید که «شکست خوردهها درواقع حرامزادهها» هستند. آمریکا و اشرف غنی هم از جملهای همان حرامزاده بودند.
بنابراین، از اصل مطلب دور نشوم و با آنکه خیلی زیاد خسته میشوم و نای مطالعه بر من نمیماند، اما بهخاطر علاقهایکه به مطالعه دارم، هر شب، یک ساعت کتاب مطالعه میکنم. ولی در این شبها زیادتر مطالعه میکنم چونکه اسماعیل دیگر نیست، قصه کند و ویدیوهای پرخاشگری نجیب بروت را نگاه کند. اسماعیل فکر میکند که نجیب بروت قصه میکند. من مانعاش میشوم و با خودم میگویم که اگر اسماعیل با یک مشت چرت و پرتگوی نجیب بروت خستهگی از تنش در میشود، بگذار که خسته بماند. این طرز فکرم شاید اشتباه باشد. گاهی با شنیدن پرخاشگریهای نجیب بروت خشمم سرازیر میشود، اما تحمل میکنم و میگویم که یکی از پیامدهای منفی مهاجرت اجباری همینها است که امثال نجیب بروت در آغوشش پرتاب شدهاند. اسماعیل آدم بدی نیست و به خاطر سیرکردن شکم بچههایش در ایران آمده است.
گاهی خانمش زنگ میزند و اگر متوجه شوم که خانمش زنگ زده، اتاق را ترک میکنم و برون میروم. تصور میکنم که شاید حرفهای خصوصی بزند که حضور من مانع شود. یک شب متوجه نمیشوم که با خانمش قصه میکند و در اتاق میمانم. در صفحهای تلگرام «مجله سیندخت» دل نوشتههای دختران مهاجر افغانستانی را میخوانم. اتفاقاً آن شب، داستان عاشقی یک دختر مهاجر افغانستانی را میخواندم که در ایران اتفاق افتاده بود. دختر افغانی-هزاره در داخل اتوبوس عاشق پسر ایرانی میشود. اما داستان عاشقیاش وصلتی نداشت. دلیلش هم بیاحترامی پسر ایرانی به یک پسر افغانی بود. البته، داستان از نظر من واقعی بود، چونکه من چندباری به اتوبوسهای شهری ایران سوار شدم و با آنکه جای خانمها در عقب اتوبوس است و جای مردان در جلوی اتوبوس-ولی دیدم که فضای عشق و عاشقی گرم است.
به هرحال، میبینم که اسماعیل با کسی که در پشتگوشی است، پرخاشگری میکند. با خودم میگویم که حتما پرخاشگریهای نجیب بروت به او تأثیر کرده است. بعدها متوجه میشوم که از پرخاشگری عبور کرده و نرمتر حرف میزند. خلاصه به مرور زمان میفهمم که قصههای پرخاشگری اسماعیل در واقع همان ابراز مهر و محبتش بوده است. از نظر من چنین رفتار در درون پرخاشگری-مهر و محبت باشد، افتضاح است.
بنابراین، گاهی خانم من (بنین) هم زنگ میزند. من ایرج پسرم را سوال میکنم. تلاش میکنم که او با من قصه کند-ولی نمیخواهد که قصه کند. احساس میکنم که ایرج دارد کمکم مرا فراموش میکند. آن روزهای که در کابل بودم، باهم جادهی بیست متره را طی میکردیم. علاقه داشت که ریکشا سوار شود. روزهای بود که از آسیابینی «نام منطقۀ در غرب کابل» به ریکشا مینشستیم به جاده عمومی برچی میرفتیم و دوباره به ریکشا مینشستیم و پس میآمدیم. در خانه اکت مرا در میآورد. به بالشت تکیه میکرد، کتابی را پیش رویش میگرفت و به کتاب عمیق نگاه میکرد. اما مدتی است که از من دور است و احساس میکنم که از من دلسرد شده است. جالبتر از همه، بنین خوش است که من در ایران نان خود را پیدا میتوانم. او از این بابت بسیار خوشحال است.
دو روز بعد به اسماعیل زنگ میزنم و جویای احوالش میشوم. او وضعیت انگشتش را بد توصیف میکند. یعنی هنوز هم درد دارد و خواب را بر من حرام کرده است. او از این قسم قصهها میکند. همچنان، میگوید که کارگران افغانستان به بیمارستان شهیدی بهشتی قم میآیند که یا انگشتشان را دستگاه قطع کردهاند و یاهم دستشان را. اما از وضعیت حقوقی آنها هیچ خبری نیست که حیات یک انسان چه ارزشی دارد. سخنان اسماعیل باعث میشود که نفرتم نسبت به دنیای کارگری در ایران بیشتر شود. با خودم میگویم که ایران ما افغانستانیها را حقیر و معلول کرد.
ادامه دارد ...